۱۳۹۴ اسفند ۵, چهارشنبه

مجاهد شهید اصغر جوربنیان


مشخصات مجاهد شهید اصغر جوربنیان
محل تولد: رامسر
شغل :  كشاورز 
 تحصيل:  فارغ التحصیل
سن: 24
محل شهادت: رامسر
زمان شهادت: 1360


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

مجاهد شهید سادات سجادی


مشخصات مجاهد شهید سادات سجادی (خدایی بزوج)
محل تولد: آمل
تحصيل:  فوق دیپلم
شغل: معلم 
سن: 24
محل شهادت: رشت
زمان شهادت: 1361

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهيد فردوس سراج


مشخصات مجاهد شهید فردوس سراج
محل تولد: بندرگز
تحصيل: دیپلم
سن: 24
محل شهادت: بهشهر
زمان شهادت: 1360

چند روز پیش در حال صحبت با برادری اهل بندرگز بودم و در مورد شهدای گز صحبت می‌كردیم، ناگهان اسم و آدرس فردوس را شنیدم. بعد از 33سال مجدداً نام فردوس افكارم را به خودش مشغول كرد. یاد موضعش در مقابل آن زندانی افتادم كه گفته بود تو باید اتهام خود را «سازمان مجاهدین خلق» بگویی. با خودم گفتم در دورانی كه خارج از اردوی سازمان مجاهدین خلق و خلق، شرافت و مقاومت و یك جو غیرت و حمیت متاعی دست نیافتنی است و به قول سردار خیابانی آدم نماهای این اردو با پول ارزش گذاری می‌شوند و بعضاً در دنائت خود را پیش فروش می‌كنند، آنهم در شرایطی كه صدای شكسته شدن استخوان‌های خلیفهُ ارتجاع، بیش از هر زمانی سرود ِ فتح و پیروزی خلقی چشم انتظار شده است، البته به فردوس و فردوس‌ها و همه كسانی كه پرچم سرخ او را برافراشته‌تر از هر زمانی این فتح پیروزی را مقدر نمودند باید گفت:

صد باد صبا اینجا با سلسله می‌رقصند این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی ...
ماه رمضان سال 1361برای باز جویی مجدد از زندان شهسوار به زندان چالوس كه مركز اطلاعاتی ـ امنیتی منطقه سه (استان‌های مازندران و گیلان) بود منتقل شده بودم. تركیب متفاوت هم بندی‌هایم اولین موضوعی بود كه نظرم را به خودش جلب كرد البته اگر كمی به‌اسم آن فرصت توجه می‌داشتم، خیلی جای جلب توجه نبود. چرا كه مركز بازجویی دو استان بود، از هشتپر طوالش گرفته تا شفت گیلان، از آمل گرفته تا گرگان و البته تا برادرِ دكتر غلامحسین ساعدی (به جرم مداوای جنگلی‌های آمل) در زندان چالوس دیده می‌شدند، ساعت‌ها مثل سال برایم می‌گذشت. ماه رمضان، زیر باجویی و بلا تكلیفی، هوای شرجی تابستان كه بعضاً برای تنفس مجبور می‌شدیم دراز كشیده و دهانمان را نزدیك لای درب كه به راهرو راه داشت، می‌گذاشتیم.
عصر چهاردمین روز انتقالم را در حال سپری كردن بودم، ناگهان درب باز شد، قبل از هر چیز نگهبان كریه‌المنظر ریشویی كه جز دستانش همه جا را پشم و مو فرا گرفته بود نمایان شد. بعد از لحظاتی نفر دومی را كه در كناری ایستاده بود و زاویه باز بودن درب مجال دیدنش را نمی‌داد، دیدیم. نفردوم زندانی بود كه بعد‌ها در چهرهُ او، در كردار و رفتار او مجاهد خلقی را دیدم كه سر مشقم در مقاومت و ایستادگی و ترجمان «فاستقم كما امرت» شد.
به سلول هدایتش كردم، چهرهُ مصمم، اما صمیمی او علیرغم كم سن و سال بودنش كه هنوز موهای صورتش به درستی قابل تشخیص نبود لدی‌الورود در دلم جای گرفت. بر خلاف منطق زندان آن‌هم زیر بازجویی، درهمان آغاز به هم اعتماد كردیم. درشروع، ریل زندانی تازه وارد را با او رفتم. ریل ثابت...
- اسمت چیه؟
- فردوس
علیرغم چهره‌اش و ته لهجه‌اش متوجه شده بودم كه قاعدتاً باید مازندرانی باشد اما برای اینكه امكان صحبت بیشتری پیدا شود و فرصت رابطه باشد ادامه دادم.
- اهل كدام شهر هستی؟
- اهل گز گرگان هستم
- به چه جرمی تو را گرفتند؟
این سوال مدخل سنجش دوری یا نزدیكی هر زندانی با هم بود و بعد از پاسخ گرفتن از این سوال مدار چفت شدن و نزدیكی، دیگر متفاوت می‌شد.
فردوس با تأملی پاسخ داد:
من جرمی نداشتم اشتباهی مرا گرفتند هر چه هم به آن‌ها گفتم كه من اصلا سیاسی نیستم حرفم را هم باور نمی‌كنند.
البته من جوابم را گرفته بودم. اتفاقاً نشانه آشكاری بود كه برادری كه جلوی من نشسته میلیشیای مجاهدی است كه فضای زندان آن‌هم در شب اول به‌او تحمیل كرده است تاچنین جوابی به من بدهد. اما من پاسخم را گرفته بودم چون كد سلامتی هم بود كه بتوان با زندانی جدید چفت شد و رابطه برقرار كرد. باتوجه به‌اینكه من یك بار دادگاهی شده و حكم هم گرفته بودم دستم بازتر بود، خودم را به‌او معرفی كردم، فضای زندان را به وی گفتم. به همین نقطه كه رسیدیم، اذان گفته شد و افطار كردیم بعد از نماز مجدداً به گوشه‌ای رفته و...
- من اهل گز هستم در آنجا دستگیر شدم مرا به گرگان بردند برای اعدام مصنوعی به جنگل ناهار خوران گرگان بردند مرا به درختی بسته بودند به سمت من شلیك هم كردند دراین شك نداشتم كه می‌خواهند اعدامم كنند. اما بعد از لحظاتی متوجه شدم نه! هنوز زنده هستم.
در همین وانفسا دو زندانی دیگر برای كاری به بیرون سلول رفتند. فردوس بلند شد كنار درب ایستاد. بعد از لحظاتی فهمیدم قصدش این بود كه در صورت برگشت آن دو زندانی عادی سازی كند یا اینكه حد اقل زندانبان نفهمد. الغرض، بعد از مدتی پاچه شلوارش را كه خون آلود بود بالا زد یك لحظه دیدم اشك در چشمانش جمع شد. شاید از حجب و حیای وی بود هر چه باشد، آنچه را كه نمی‌توانستم ببینم دیدم و هنوز بعد از گذشت 33سال گوییا همین الان جلوی روی من است. چهرهُ دوست داشتنی او را بیاد می‌آورم یك لحظه سرش را پایین انداخت و گفت نعمت ببین!! كشاله ران او را نمی‌دانم با چه شلاقی زده بودند كه به قطر انگشت شصت گوشتش پریده و گود شده بود اما قبل از اینكه ببینم هرگز به روی خود نیاورد و همواره با خنده‌های زیبایش هر دردی را فرو می‌نشاند و ترجمان همان جمله تاریخی میلیشیایی خونین بال برایم بود.
در ایامی كه در یك سلول با فردوس و به اتفاق دو زندانی از هشتپر طوالش و شفت گیلان با هم بودیم به دلیل شرایط زندان چالوس كه در حوصله این نوشتار نیست، به ندرت با هم از وضعیت پرونده همدیگر سوال و جواب می‌كردیم. یك‌روز فردوس از زندانی دیگری كه اهل هشتپر بود سوال كرد، به چه جرمی تو را دستگیر كردند؟ زندانی كه تیپی به غایت عادی بود و به جرم كمك‌های تداركاتی به جنگلی‌های گیلان دستگیر شده بود به فردوس گفت آن‌ها (بازجوها)می‌گویند كه اتهام من كمك به «منافقین» است. قبل از اینكه جمله زندانی تمام شود فردوس گفت من كه سیاسی نیستم ولی آن‌كه كلمه «منافقین» می‌گوید رژیم است، تو باید بگویی كه به‌اتهام كمك به سازمان مجاهدین دستگیر شدم.
عید فطر همان سال به زندان شهسوار برگشتم معنی اش این بود كه دیگر از فردوس خبری نداشته باشم. سال‌ها گذشت بعد از آزادی از زندان من به‌ارتش آزادیبخش پیوستم و فردوس هم به عهد و پیمانش با خدا و خلق وفا كرد و توسط پاسداران ظلمت و تباهی تیرباران شد. خدایا به حرمت خون فردوس، من نیز همچو او مجاهد بمانم در مقاومت و مجاهد بمیرم در وفای به عهد.
نعمت اولیایی - بهمن 1394


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

۱۳۹۴ بهمن ۲۶, دوشنبه

مجاهد شهید صدیقه مجاوری


مشخصات مجاهد شهید صدیقه مجاوری
محل تولد: سارى
 تحصيل: ادبیات
سن: 44
محل شهادت: فرانسه
زمان شهادت: 1382
به یاد عشق فروزان و شعله‌‌‌‌ور آزادی شهید مقدس صدیقه مجاوری

 شهید مقدس صدیقه مجاوری، در روزگار نامردمیها، هم‌چون آرش جانش را در چله کمان گذاشت و رها کرد, سلام بر تو ای عشق فروزان و شعله‌‌‌‌ور آزادی. از خون شفق خنده گشاید گل خورشید آن شب‌‌‌‌شدگان بین که سحرگاه ندیدند آنروز این سؤال در برابر هر وجدان آزاده‌‌‌‌یی قرار گرفت که چرا و به‌کدامین گناه باید آزادی خلق ما با توطئه نابودی روبرو شود؟ آخر گناه ما چیست؟ مگر این مقاومت و این نسل جز تحمل شکنجه و زندان و تیرباران و قتل‌‌‌‌عام به‌خاطر آزادی و به‌‌‌‌خاطر مبارزه علیه فاشیسم مذهبی گناهی دارد؟ چرا باید همه ارزشهای انسانی به‌‌‌‌خاطر منافع و بند‌و‌بستهای سیاسی و اقتصادی لگدمال شود؟ البته دشمنان آزادی حتی خواستند کار ترا هم لوث کنند، اما جسارت، عزم، اراده، صلابت و طهارت انقلابی تو آن‌قدر درخشان و برجسته بود که به‌‌‌‌رغم همه‌‌‌‌‌‌‌فریبه‌کاریها و سفسطه‌‌‌‌ها، تلألو و درخشش حقانیت این فدا و ذبح عظیم را نتوانستند خاموش کنند. آخر تو درمیان یارانت، آن قدر متواضع، افتاده و بیرنگ بودی که حتی کسانی‌که سالیان با تو کار می‌کردند، از سوابق درخشان انقلابی و کارنامه مبارزاتی تو بی‌‌‌‌اطلاع بودند. تو هفت شهر عشق را در وادی مبارزه و انقلاب طی کرده بودی. از 25سال پیش زمانی که میلیشیای پرشوری بودی لباس مبارزه به‌تن کردی و از آن‌پس با جدیت تمام بهای پیمودن مسیری را که انتخاب کرده ‌بودی تا به‌آخر پرداختی. سالها زیر شکنجه‌‌‌‌های دژخیمان خمینی در اوین قهرمانانه مقاومت کردی و به‌رغم پیکر نحیفت، دژخیم را به‌زانو درآوردی و داغ تسلیم را به‌دل مزدوران گذاشتی. پس از آزادی از بند دژخیمان، عاشقانه به‌جمع یارانت پیوستی و بعد در این مسیر وادیهای مبارزه برای نجات خلق در زنجیر ایران را یک به‌یک طی کردی. سرانجام منطق فدای حداکثر و مقاومت به‌هر قیمت، که تو با شعله‌‌‌‌های جانت ‌‌آن‌را‌اثبات کردی، بر توطئه‌‌‌‌ها پیروز شد. دشمن و همه همدستانش به‌‌‌‌خوبی فهمیدند که هرگزنمی‌توانند مقاومت این ملت را درهم بشکنند و با توطئه و نیرنگ نابود کنند. زیرا با رویین‌‌‌‌تنانی روبه‌‌‌‌رو هستند که مرگ را به‌سخره می‌‌‌‌گیرند و دشمن را با همه ‌‌‌‌قدرتش در مقابل اراده‌‌‌‌‌‌‌خود به‌زانو در می‌‌‌‌آورند. شعله‌‌‌‌های وجود تو، سند پاکبازی، حقانیت، مشروعیت، فداکاری و آزادیخواهی نسلی است که در ظلمات تیره و تار آخوندی، چون اخگرهای فروزان، آسمان این میهن را غرق شکوه و شرف کرده است. در گذرگاه شب تار به‌دروازه نور خوشه اخگر سرخ، با طنینهای سترگ عاقبت کوره‌‌‌‌‌‌‌خورشید گدازان گردد اکنون در اوج پیروزیها و سرفرازیهایی که حاصل فداکاریها و از جان گذشتگیهای تک تک اعضا و هواداران این مقاومت است عهد می‌بندیم که در راه و هدفی که تو برایش جان دادی هم‌چنان حاضر هستیم و بر آرمانمان پای می‌‌‌‌فشریم تا روز آزادی. *********************************************************

 صدیقه مجاوری در سیاهچالهای اوین (از بادداشتهای یکی از همزنجیرانش) « اولین بار او را در بند 246 پایین اوین دیدم ضعیف و مریض‌حال و در عین حال شاد و سرزنده به‌نظر می‌رسید. همیشه به‌عنوان کسی که به‌بقیه روحیه می‌داد، شناخته می‌شد. اغلب تعدادی دورش جمع بودند و به‌صحبتهای او از تجربیاتش در بازجویی و مقاومتهای بیرون از زندان گوش می‌دادند‌. از حرفهایش همه روحیه می‌گرفتند و سرحال می‌شدند. او نقطه اتکا کسانی بود که زیر بازجویی به‌سر می‌بردند به‌همین دلیل دژخیمان کینه‌‌‌‌‌‌‌ خاصی از او به‌دل داشتند و چندین بار او را به‌شعبه صدا زده و تهدید کرده بودندکه نباید با کسی صحبت کند‌. در لحظه‌‌‌‌‌‌‌ورودش 400ضربه شلاق خورده بود و همواره از کسانی بود که تنبیه و به‌سلول انفرادی منتقل می‌شد. روزهای ماه رمضان سال62 بود، یادم می‌یاد که تازه افطار کرده بودیم. یکی از دختران معاویه از بلندگوی بند اعلام کرد همه به‌سلولهای خود بروند و کسی حق خروج ندارد و به‌این ترتیب جو رعب و وحشت را در بند حاکم کردند. یکی یکی در سلولها را باز کرده و اسامی افراد مورد نظر را اعلام می‌کردند. سپس آنها را بدون آن‌که فرصت خداحافظی باقی بگذارند از بند بیرون می‌کشیدند‌. دلم در تب‌و‌تاب بود، به‌سلول ما که رسیدند اسم صدیقه را خواندند. او وسایلش را جمع کرد ولی مثل همیشه سرحال بود و درحالی‌که خنده از لبانش دور نمی‌شد، گفت: یعنی خداحافظی هم نکنیم که دژخیم پاسخ داد نخیر، نکنید. صدیقه پوزخندی زد بعد رو به‌ما که با قیافه‌های نگران او را بدرقه می‌کردیم، آهسته گفت «بابا مگه از اینها انتظاری غیر از این دارید اون اصلیه (اشاره به‌مسعود) جونش سلامت» و دستی تکان داد و رفت. آن‌شب هیچ‌کدام خواب به‌چشممان نیامد، بغض گلویمان را گرفته بود و نگران سلامتی‌اش بودیم ولی با گفتن خاطرات او شب را به‌صبح رسانديم يادش گرامي باد .


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهید یوسف ضراب پوری


مشخصات مجاهد شهید یوسف (جواد) ضراب پوری
محل تولد: بابل
 تحصيل: دانش آموز
سن: 21
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1361


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهید صدیقه بابانیانوری



مشخصات مجاهد شهید صدیقه بابانیانوری
محل تولد: بابلسر
سن: 26
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

 مجاهد شهید صدیقه سومین شهید از خانواده بابانیا نوری بود که او را فریده صدا می کردند.
فریده در سال۱۳۶۰ در حالی که فقط ۱۶سال داشت در بابلسر دستگیر شد. به علت اینکه مقاوم بود او را از زندان بابل به تهران بردند. او ۷سال را در زندانهای بابلسر، اوین و قزل حصار به سر برد.

به خاطر روحیه سرزنده و سرشارش اکثر نفرات او را می شناختند و می گفتند انگار نه انگار که در زندان است. مستمراً به همه روحیه می داد و در برابر شکنجه و آزار و اذیت شکنجه گران و زندانبانها سرحال و مقاومتر می شد.
او خبر شهادت برادرش شعبان را هنگامی که در زندان بود شنید در حالیکه ۱۹سال داشت.
او سال۶۷ و قبل از عملیات فروغ جاویدان از زندان آزاد شد و بلافاصله خودش را به یارانش در ارتش آزادیبخش در اشرف رساند.
او همچون یک پرنده سبکبال و پر از عشق و حرارت بود. او تشنه دیدن بچه ها در اشرف بود و می گفت به آرزویم رسیدم. جای یوسف و شعبان و ماریا و محمد خالی. ولی جای آنها را هم پرمی کنم.

فریده در سال۱۳۶۷ و در سن ۲۴سالگی  در عملیات کبیر فروغ جاویدان به شهادت رسید.
وقتی یکی از یاران فریده، خبر شهادت وی را به مادرش اطلاع داد، مادر با شجاعت گفت: « گریه نکن. خودم میدانم، هرشب صدای مجاهد گوش میدهم. فریده هم به نزد برادرانش رفته است. جای خوبی رفت. خوشا به سعادتش. این همه سال اینها فقط زجر کشیدند ولی بالاخره نزد یوسف و شعبان رفت، يادش گرامي وراهش پررهرو باد .

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi


۱۳۹۴ بهمن ۲۵, یکشنبه

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

مجاهد شهید یوسف بابانیا نوری




مشخصات  مجاهد شهید یوسف (جعفر) بابانیا نوری
محل تولد: بابلسر
تحصيل: دانشجو
سن: 27
محل شهادت: گرگان
زمان شهادت: 1360

یوسف بابانیانوری سال۱۳۳۴ در بابلسر متولد شد. او از دانشجویان دانشسرای بابلسر بود که در زمان شاه با مجاهدین آشنا شد و همراه خانواده و دیگر دوستان دانشجویش در انقلاب ضد سلطنتی از گردانندگان تظاهرات و تجمعات بود. خانه آنها محل تجمع دانشجویان بابلسر بود
بعد از پیروزی انقلاب یوسف فعالیتهایش را گسترش داد. او فرمانده میلیشای بابلسر و از مسئولین جنبش مجاهدین در ساری و بابلسر و گرگان شد.

یوسف که او را به اسامی جعفر و کامران نیز می نامیدند، مجاهدی دلیر و بی باک بود شدیداً به برادر مسعود عشق می ورزید. اکثر اوقات عشق و رابطه هایش با برادر مسعود را در قالب شعر بیان می کرد. او می گفت: «مسعود گنجینه خلق مان است».
مجاهد شهید یوسف بابانیانوری، بسیار سرزنده و شاداب بود اطرافیانش خیلی به او علاقه داشتند. اکثر اوقات سرود میلیشیا را پخش می کرد و از آن به وجد می آمد.
سال۵۸ در بابل یک میتینگ بزرگ هواداران مجاهدین برای آزادی محمدرضا سعادتی تشکیل شد.یوسف در این تجمع برای آزادی مجاهد شهید محمدرضا سعادتی سخنرانی کرد.
 مجاهد شهید محمدرضا سعادتی

هنوز مدتی از شروع برنامه نگذشته بود که چماقداران به تجمع حمله کرده و یوسف و یک نفر دیگر را دستگیر کرده و به اوین بردند. یوسف مدتی در اوین زندانی بود و بعضا با محمدرضا سعادتی با هم بودند
بعد از آزادی از زندان، یوسف بیش از قبل به فعالیتهایش ادامه داد.
بعد از ۳۰خرداد۱۳۶۰ به دلیل شناخته شدگی و اینکه رژیم به شدت دنبال او بود فعالیتهایش را در گرگان ادامه داده و مسئول بخش اجتماعی سازمان در آنجا شد.
یوسف (جعفر) یک فرمانده میلیشیا بود که بسیار به میلیشیاها عشق می ورزید و همیشه به یاد میلیشیاهای شهید یا زندانی بود. از آنها انگیزه می گرفت و برای پیمودن راهشان خودش را متعهد می دانست. یک بار گفته بود: «همیشه فکر می کنم روزی که پیروز شویم چه کار می کنم؟ من از گرگان پای برهنه تا بابلسر فقط می دوم و یک راست به خانه مادر فائزه می روم. (فائزه یکی از میلیشیایی بود که در اوایل فاز نظامی به شهادت رسیده بود». بعد به خانه مادر محمد و ماریا(پیچگاه) می روم. مزار سیروس هژبر را درخواهم آورد کجاست و ….». 
اینها بیانگر عمق رابطه این فرمانده دلیر با تک به تک میلیشیاها بود و همواره به یاد آنها بود.
یوسف قهرمان در ۱۸بهمن۱۳۶۰ در گرگان در یک درگیری سازمان یافته توسط پاسداران زخمی و دستگیر شده و همان شب در بیمارستان فلسفی گرگان به شهادت رسید.
شرح درگیری و شهادت یوسف 
یکی از همرزمان یوسف که در روز درگیری و شهادت یوسف در صحنه حضور داشت، در این باره گفته است:
روز ۱۸بهمن۱۳۶۰ یوسف برای تهیه امکانات با فردی که مغازه اش در میدان گلهای گرگان بود، قرار ملاقات داشت. قرار بود او همان روز مسئولیت شهر آمل را هم تحویل بگیرد.
 میدان گلها در گرگان- محل درگیری و دستگیری مجاهد شهید یوسف بابانیانوری

حوالی ساعت۱۳۰۰ من و یوسف به محل قرار نزدیک شدیم در حالیکه محل و ساعت قرار از قبل توسط یک فرد خائن لو رفته و در محاصره پاسداران بود ولی من و یوسف نمی دانستیم.
یوسف آن روز از صبح خیلی شاداب و سرحال بود. مستمر شوخی می کرد. «مویه و لالایی» هایی که مادرش همیشه برای او می خواند را زمزمه می کرد. به من گفت: «نمی دانم امروز چرا این مویه از صبح روی زبانم افتاده است. احساس می کنم خیلی پر انرژی هستم و یاد محمد شاشا(محمد پیچگاه) و ماریا و شعبان (برادر شهیدش) افتادم. خوشا به حالشان. نسل مسعود عجب چیزی است و خدا این گنجینه مردم را حفظ کند».
قبل از اینکه یوسف به سمت محل قرار برود به من گفت در همین سمت خیابان بمان. از من فاصله بگیر و منتظر بمان تا برگردم.
هنگامی که او به سمت محل قرار میرفت یک حسی در من به وجود آمد. به اطراف نگاه کردم. فضای میدان گلها به نظرم مشکوک آمد. در همین افکار بودم که ناگهان متوجه شدم در اطراف میدان پاسداران کاملاً چیده شده و پشت درختان مسلحانه در کمین یوسف بودند.
وقایع آنقدر سریع اتفاق افتاد که امکان واکنش و اطلاع دادن به یوسف نبود. فقط شاهد بخشی از صحنه بودم.
موقعی که او به سمت مغازه می رفت ناگهان یکی از پاسداران او را به اسم جعفر صدا کرده و گفت: «آقا جعفر».
یوسف متوجه شد که لو رفته و در تور است، پاسداران که پشت درختان در کمین بودند، به سمت وی شلیک کردند، یکی از پاسداران مزدور به اسم «شکاری» به سمت یوسف رگبار گشود. بعداً فهمیدم ۱۸گلوله به او اصابت کرده بود. به طوریکه زمین میدان گلها از خون یوسف گلگون شده بود. یوسف در همان حال که به او رگبار میزدند و در حالی که مشتهایش را گره کرده بود با تمام انرژی فریاد می زد «درود بر مسعود، درود بر مسعودب درود برمسعود». فضای عجیبی در میدان حاکم شده بود.
مدتها بود که سپاه در سراسر استان مازندران دنبال او بود.
در همان لحظات یک راننده تاکسی که متوجه من شده بود جلوی پایم ایستاد و با عجله گفت: «سریع سوار شو تا تو را از اینجا دور کنم». ابتدا تصور کردم او نیز از پاسداران است و به او پرخاش کردم. او کوتاه نیامد و گفت: «می خواهم به تو کمک کنم و تو را از اینجا خارج کنم چون پاسداران متوجه حضور تو کنار او شده اند و دنبالت هستند».
بالاخره سوار تاکسی شدم و او مرا از محل دور کرد و من به خانه یکی از هواداران رفتم، در حالی که در شوک بودم و انگار همه چیز مثل یک خواب بود. آن هوادار تا مرا دید از روی ظاهر آشفته ام متوجه شد اتفاقی افتاده است بلافاصله مرا به داخل خانه برد. اشک مجالم نمی داد و نمی خواستم آنچه را که دیده بودم باور کنم. بعد از مدت کوتاهی به خودم آمده و برای تعیین تکلیف وضعیت یوسف سراغ کانالهای آشنا رفتم.
خیلی زود مشخص شد پاسداران برای اینکه مانع از شهادت او بشوند با سرعت یوسف را به بیمارستان فلسفی گرگان برده بودند. در بیمارستان و در اتاق عمل پاسداران بالای سرش بودند و می خواستند به هر نحو ممکن او را زنده نگه دارند تا شاید بتوانند در زیر شکنجه اطلاعاتی از او به دست آورند.
یوسف در اتاق عمل و در دقایق و ثانیه های پایانی حیات پرشکوهش از پرستاری خواسته بود کیسه خون را بکشد. ولی پرستار گفته بود: «نمیتوانم تو را با دست خودم بکشم». یوسف از او خواسته بود حداقل کمکش بکند تا با دستان خودش کیسه خون را قطع کند. سپس با تمام انرژی که برایش مانده بود کیسه خون را قطع کرد و به این ترتیب داغ زنده دستگیر شدن را به دل پاسداران گذاشت و همان شب ۱۸بهمن۱۳۶۰ در بیمارستان فلسفی به شهادت رسید.
بعد از شهادت جسد یوسف را به خانواده اش نداده و حتی به آنها هم اطلاع ندادند که یوسف را در درگیری به شهادت رسانده اند. این در حالی بود که پاسداران جنایتکار و غارتگر حتی در صحنه درگیری تمام اجناس یوسف شامل حلقه- ساعت- پول و …. را غارت کرده بودند.
روز بعد یعنی ۱۹بهمن۶۰ من طی تماسی خبر شهادت یوسف را به خانواده اش رساندم.
برخورد خانواده بعد از شنیدن خبر شهادت یوسف
بعد از اینکه پدر و مادر یوسف از شهادت او مطلع شدند به گرگان رفتند تا بر سر مزار عزیزشان بروند. آنها با خود سبدی از انواع غذاهای محلی که یوسف دوست داشت برده و می گفتند یوسف که نیست اما اینها را به دوستان او برسانید تا بخورند.
شنیدن خبر شهادت یوسف برای آنها بسیار جانگداز بود به خصوص که همان زمان که یوسف شهید شد سه خواهر و یک برادرش در زندان بودند. هم چنین یکی دیگر از برادرانش به اسم شعبان نیز قبل از او در زیر شکنجه به شهادت رسیده بود و پدر و مادر او داغدار بودند. از سوی دیگر، سه تن ازبستگان نزدیک مادر از خانواده پیچگاه نیز طی چند ماه قبل از آن به شهادت رسیده بودند و طبیعی بود که قلب آنها شرحه شرحه باشد.
با این حال پدر و مادر از روحیه بالا و جنگنده ای برخوردار بودند. آه و ناله نکردند فقط گفتند باید راه این شهیدان را ادامه داد. آنها به اطرافیان دلداری می دادند و می گفتند قوی باشید انتقام بچه ها را میگیریم.
دوستان و فامیل به آنها توصیه میکردند که بر سر مزار شهید یوسف نروند چرا که امکان دستگیری آنها زیاد بود ولی آنها گفتند به هر قیمت بر سر مزار یوسف خواهیم رفت پاسداران هم هر غلطی می خواهند بکنند.
سنگ مزاری با عنوان«معروف به جعفر»
همان شب که یوسف شهید شد پاسداران جسد او را به گورستان امامزاده عبدالله گرگان برده و در یک نقطه دورافتاده قبرستان دفن کردند. یک نفر نیز یک سنگ بر مزار او گذاشته بود که رویش نوشته بود «معروف به جعفر».
 گورستان امام زاده عبدالله گرگان

با توجه به اینکه هنگام شهادت یا دفن یوسف کسی از نزدیکانش خبر نداشت یا در صحنه نبود، به نظر میرسد هنگام درگیری در میدان گلها وقتی پاسدار مزدور او را به اسم «جعفر» صدا کرده بود مردم حاضر در صحنه اسم او را شنیده و وضعیت او را دنبال کرده بودند و بعد از شهادتش آن سنگ و آن نوشته را روی مزارش گذاشته بودند تا از او ردی باقی مانده باشد. به صورتی که روز بعد که یکی از نزدیکان یوسف برای خبرگیری به امامزاده عبدالله رفته بود از طریق دیدن همین سنگ نوشته متوجه شد یوسف شهید شده و آنجا مزار اوست.
بعد از مدتی یکی از هواداران یک سنگ قبر برای یوسف درست کرد. اما پاسداران حتی از مزار یوسف نیز وحشت داشتند و سنگ قبر او را شکستند. هواداران و کسانی که او را می شناختند دوباره یک سنگ دیگر برای مزارش درست کردند ولی باز پاسداران و بسیجی ها سنگ قبرش را شکستند.
این شکستن سنگ مزار و جایگزینی یک سنگ جدید بارها و بارها تکرار شد و …  راهش پررهرو وگرامي باد .

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

#ايران #تهران #tehran #مقاومت #بابلسر #مجاهدین #جوانان #دانشجو

۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

مجاهد شهید حسین شکری


مشخصات  مجاهد شهید حسین شکری
محل تولد: قائمشهر
تحصيل: دیپلم
سن: 20
محل شهادت: قائمشهر
زمان شهادت: 1360

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

۱۳۹۴ بهمن ۱۵, پنجشنبه

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

مجاهد شهید ابراهیم عربی



مشخصات مجاهد شهید ابراهیم عربی
محل تولد: مازندران
شغل - تحصيل: دانش آموز
سن: 20
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1359

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

مجاهد شهید ابراهیم سرپرست زاده



مشخصات مجاهد شهید ابراهیم سرپرست زاده
محل تولد: بابلسر
تحصيل: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1365

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi