۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

مجاهد شهید آمنه ملک‌افضلی



آمنه ملك افضلي در سال ۱۳۴۰ در يكی از روستاهای توابع كياكُلا در قائمشهر در خانواده يی كشاورز به دنيا آمد. تار و پود خاطرات دوران كودكی آمنه با زندگی تنگدستانه و كار طاقت فرسا در شاليزار تنيده شد. خاطراتی عجين و آميخته با مهربانی چهره هاي مردم مهربان و زحمتكش روستا كه در ضمير آمنه حك شده بود. خاطراتی كه هروقت آمنه بيادشان ميافتاد آرزو ميكرد كاش روزی بتواند براي اين مردم دوستداشتنی كاري بكند تا در آسايش و خوشبختی زندگی كنند. اين عشق پاك نسبت به مردم او را به جانب مقصود هدايت ميكرد.  آمنه بواسطه برادر مجاهدش ابراهيم ملك افضلی  كه زندانی دو رژيم شاه و خمينی بود و سرانجام در سال 61 در مشهد با جراثقال به دار آويخته شد با مسائل اجتماعی و سياسی آشنا شد. پس از پيروزی انقلاب ضدسلطنتی آمنه با مطالعه نشريات و كتابهای سازمان مجاهدين، اهداف و آرمانهای انقلابی و توحيدی آنان را شناخت و تصميم گرفت كه قدم در مسير مبارزه بگذارد و از آن پس به يك ميليشيای پرشور تبديل شد و به فعاليتهای روشنگرانه در بين دانش آموزان مدرسه پرداخت.
 مجاهد شهید ابراهیم ملک افضلی و مجاهد شهید آمنه ملک افضلی 

 قلب پاك آمنه و عشق سرشارش به مردم سرنوشت آمنه را با مبارزه گره زد. در تلاشها و فعاليتهايش در سالهاي 58 تا60 كه با شرکت فعال در تظاهرات و افشاگریها علیه سرکوبگری خمینی همراه بود آمنه به يك ميليشيای مهاجم، جسور، سرسخت و استوار تبديل شده بود. براي همه ما الگو و شاخص جنگندگی و جسارت انقلابی بود.
از همان ابتدای سال 60 که خمینی سرکوب مردم و آزادیها را به طور بيسابقه تشديد كرد دیگر برای دفاع از هم میهنانش سر از پا نمیشناخت. در تمامی تظاهراتها شركت ميكرد و خود به پيشواز مسئوليتها ميرفت. به برادر مسعود خيلي علاقه داشت و جملات سخنرانيهايش را حفظ ميكرد و هميشه با خودش و يا در جمع بچه ها تكرار ميكرد.
 «بيچاره شب پرستان، تيغ به كف، هلهله زن، با سلاله خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟ گو هر چه ميخواهند در پيچ و خم جادههای تاريك به كمين خورشيد بنشينند، تا اسيرش سازند، بكشانندش و در لجه خون اندازند، ولی خورشيد، در اسارت هم خورشيد است…»
آمنه به اين جمله برادر مسعود خيلي علاقه داشت و بيشتر اوقات اون رو با خودش تكرار ميكرد. يك روز پيشنهاد كرد كه اين جمله رو بر در و ديوار مدرسه بنويسيم. منتظر نموند. خودش سطل رنگي رو برداشت و وقتي كه همه به سر كلاسهاشون رفته بودند شروع به نوشتن كرد. در همون حين مزدوري بنام مهدوی كه از آموزش و پرورش رژيم به دبيرستان آمده بود متوجه جمله ناتموم او بر روي ديوار شد. به آمنه نزديك شد و گفت: اين چيه داري مينويسی؟آمنه با بی اعتنايی بهش گفت: اگه كمي صبر كنی كارم رو تموم ميكنم و ميبينی. اما اون مزدور وحشي گره روسری آمنه رو گرفت و سيلي محكمي به گوش او زد. اما آمنه نه ترسيد و نه جا زد؛ بلكه همونجا قوطي رنگ رو برداشت و روی سر مهدوی مزدور چپه كرد و او رو سر جای خودش نشوند.
 آمنه  سري نترس و قلبي دلير داشت و از پاسداران و مرتجعين ذره يی نمی هراسيد.  يك روز قرار شد كه یکی از نمايندگان مجلس رژيم براي سخنرانی  به مدرسه ما بياد. بچه ها سراغ آمنه رفتند و موضوع رو با او در ميان گذاشتند. فردا قبل از سخنرانی مزدور رژيم، گروهي از بچه ها به فرماندهی آمنه در مدرسه حاضر شدند و اون روز بساط سخنرانی او رو حسابی به هم ريختند. شعارهای ضد ارتجاعی بچه ها حياط مدرسه رو پركرده بود و مزدور رژيم با ديدن اين صحنه فرار رو بر قرار ترجيح داد.
 بعد از سي خرداد60 در اوج بگير و ببندهای ارتجاع آمنه هم مانند هزاران میلیشیای دیگر به زندان افتاد. خبر دستگیری او در قائمشهر و روستاهای اطراف خیلی سریع پیچید. آمنه در اين فراز از مبارزه اش به يك ميليشيای حماسه ساز تبديل شد. در زندان چون كوه در برابر شكنجه گران و مزدوران مقاومت كرد و ذره يی ضعف و سستی از خود نشان نداد.
بعد از شكنجه های بسيار يك ماه بعد او رو به زندان شهربانی منتقل كردند. اميدوار شديم كه او رو ديگه اعدام نميكنند ولی آمنه خودش باكی  از اعدام نداشت. يادمه روزی كه از بيدادگاه برگشت در حاليكه ميخنديد گفت: «انگار هر ساعت بر حجم پرونده من اضافه ميشه. كينه و دروغهای فلان مزدور مجلسی، مدير فالانژ مدرسه، مهدي و بيژنی مزدور… انگار همه اينها خبر از حادثهایی ميدن.» فهميدم كه از شدت كينه يي كه به آمنه دارند در صدد پرونده سازی براي او هستند.
 آنقدر آمنه را شکنجه کردند که یکبار تا یک قدمی مرگ نيز رفت و جلادان خمینی مجبور شدند او را به بهداری ببرند تا زنده نگهش دارند و به گمان خودشان شاید به اطلاعاتش دست پیدا کنند. اما آمنه با صلابت و يقين دست رد به سينة آنان زد و باطل بودن گمانشان را با خون خود اثبات كرد.
 من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
 اين گونه گرم و سرخ
 احساس ميكنم
 در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
 چندين هزار چشمه خورشيد در دلم 

 ميجوشد از يقين
 احساس ميكنم
 در هر كنار و گوشه اين شوره زار يأس
 چندين هزار جنگل شاداب ناگهان

 ميرويد از زمين…
 آه اي يقين يافته، بازت نمينهم! 


 ساعت سه بعد از ظهر بود. آمنه رو براي به اصطلاح دادگاه صدا كردند. بچه ها خواب بودند. آمنه انگار كه به دلش افتاده باشه كه ديگه بر نميگرده گفت:  بچه ها رو بيدار نكن. اما از قول من با همه شون خداحافظي كن.  بعد در حالیكه سرود شهادت رو كه سرود مورد علاقه اش بود زير لب زمزمه ميكرد سبكبال رفت.ساعت چهار بعدازظهر حكم اعدام رو به او ابلاغ و بلافاصله اجرا كردند.آمنه موقع اعدام نگذاشته بود كه چشماش رو ببندند. ميگن در آخرين لحظه يي كه به جايگاه اعدام ميرفته خنده اش قطع نميشده و اونقدر خوشحال بوده كه انگار داره به جشن ميره.پيكر آمنه قهرمان رو  بعد از تيرباران بدون زدن تيرخلاص در گودالي انداختند و او آنقدر در خون خود پرپر زد تا به شهادت رسيد. پيكر پاك او در روستای زادگاهش به خاك سپرده شد.


مجاهد شهيد فريده روحاني


مشخصات مجاهد شهید فریده روحانی
محل تولد: قائمشهر
شغل: - 
تحصيل: دیپلم
سن: 33
محل شهادت: قائمشهر
زمان شهادت: 1367

محل و نحوه شهادت و سال شهادت :
در قتل عام سال 67 در قائمشهرو يا ساري  مازندران به شهادت رسيد .
وي در شهريور سال 60 در شهر ساري توسط سپاه ساري دستگير شد. از آنجا كه در لحظه دستگيري يكي از نفرات پايگاه توانسته بود فرار كند و به دست سپاه پاسداران نيفتد، وي را بعنوان گروگان در حالي كه بيمار و بستري بود دستگير كردند و در پايگاه نيز مقاديري سلاح از جمله يك بي كي سي را مصادره كردند . ولي وي با عاديسازي كامل توانست تعدادي از خواهران و برادران مجاهدش را كه به پايگاه تردد داشتند از تور سپاه خارج كند بهمين دليل پاسداران كينه عجيبي نسبت به او داشتند. بدين ترتيب فريده در زندان ماند و دوران بسيار سختي را گذراند. در همان ايام كه شرايط مبارزه روز بروز سخت تر ميشد با نامه اي كه براي همسرش در بيرون از زندان بود نوشت و با خونش امضا كرد و در آن نامه همسرش را 3 طلاقه كرد و گفت از هم اكنون بخاطر مبارزه تو را طلاق ميدهم تا هيچ وابستگي مرا از راهم باز ندارد و تو نيز اين را بداني. وي همواره با دادن انگيزه  به زندانيان و تشويق آنان به مقاومت از جمله خواهراني بود كه راه را باز ميكرد. سخت تر ين ابتلائات را در زندان بجان خريده بود ولي هرگز در مقابل تطميع پاسداران و بازجويان كوتاه نيامده بود. تا اينكه در اوائل سال 64 او را از زندان آزاد كردند. زيرا به واقع جرمي ندا شت و تنها يك كانال امكاناتي سازمان بود. ولي همواره به همين كه بود افتخار ميكرد. در سال 66 يكي از بستگانش كه در ارتش آزاديبخش بود بنام مهرداد بعنوان پيك سازمان به منطقه شمال آمد و او را ديد و برايش از ارتش و تشكلهاي سازمان در منظقه مرزي و عراق گفت و او بسيار شيفته اين بود كه بتواند به ارتش آزاديبخش بپيوندد. در تلاش براي اين وصل با پيك سازمان حركت كرد و به تهران رفت تا بتوانند به سمت نوار مرزي بروند. در آن زمان رژيم طرح مالك و مستاجر را با شدت هر چه تمامتر براي سركوب مجاهدين پيش ميبرد و متاسفانه فريده و مهرداد در يك هتل كه شب مستقر شده بودند درپوش همين طرح ضد انقلابي مورد شك صاحب هتل قرار گرفته و توسط پاسداران دستگير شدند. در همان ابتدا هر دوي آنها را به قائمشهر آوردند و مهرداد و فريده مورد شديدترين شكنجه ها قرار گرفتند مهرداد بقدري شكنجه شده بود كه در فاصله چند روز بيش از 15 كيلو وزن كم كرده بود و پاسداران بدليل بيماري شديد و وخيم بودن وضع جسمي مهرداد مجبور شدند او را به نزد يكي از پزشكان شهر ببرند، در يك لحظه به دكتر هويت خودش را گفت و گفت از بس شكنجه ام كردند به اين روز افتادم و بعد از معاينه دكتر مهرداد را به شكنجه گاه برگرداندند. فرداي آنروز مهرداد در زير شكنجه پاسداران جان سپرد و رژيم براي در بردن خود از اين جنا يت اعلام كرد مهرداد خودكشي كرده است. در صورتيكه در آن زمان پزشكان چنين چيزي را تاييد نكردند . 
مجاهد خلق فريده روحاني زاده بعد از تحمل شكنجه هاي روحي بسيار در زندانهاي ساري و قائمشهر در سال1367 در قتل عام زندانيان  بدستور  خميني جلاد حلق آويز شد و به كاروان شهداي مجاهد خلق پيوست .
جمله اي كه همواره از او در ذهن و ضميرم باقي است اينكه بعد از ديدن مهرداد هربار برايم تعريف ميكرد كه ميگويند در ارتش آزاديبخش همه حتي ليف هايشان نيز عين هم است و اينقدر جامعه بي طبقه توحيدي پياده ميشود، و من آرزويم اين است كه حتي شده يك شب را زير اين سقف توحيد بخوابم و بعد كشته شوم . هر چند او به اين آرزويش نرسيد ولي محققا در آن دنيا در اين جامعه توحيدي گام برميدارد و نظاره گر اعمال ما است.
يادش گرامي و راهش پررهرو باد . 

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

خاطراتي از مجاهد شهيد مينا رمضاني (نقل از خواهر مجاهد شهيد مينا رمضاني)


مشخصات مجاهد شهید مینا رمضانی
محل تولد: سارى
تاريخ تولد: خرداد 1340
 تحصيل: دانش آموز رشته بهداشت
سن: 21
محل شهادت: گرگان
زمان شهادت: 1361

خاطراتي از  مجاهد شهيد مينا رمضاني  (نقل از خواهر مجاهد شهيد مينا رمضاني)

محل و نحوه شهادت وسال شهادت :
مينا در سوم آذر سال 1361 در شهر گرگان در پايگاهي بهمراه مجاهدين شهيد آسيه ابراهيم پور و عباس رخشاني بعد از 17 ساعت در گيري با پاسداران خميني  گركان بشهادت رسيد .
عصر روز سوم آذر 1361 در حوالي ساعت 8 شب پايگاه آنها محاصره شده و پاسداران به پايگاه حمله ميكنند ، در بدو ورود مينا و يارانش كه تنها يك قبضه بي كي سي با 500 فشنگ دا شتند در ورودي پايگاه آنها را به رگبار مي بندند و در نتيجه تعدادي از پاسداران در جا كشته ميشوند . از اين لحظه به بعد ورود بداخل پايگاه توسط پاسداران مشكل ميشود و آنها تنها با محاصره كامل پايگاه آنها را محدود ميكنند. مجاهدين داخل پايگاه تا ساعت 13 روز بعد يعني 17 ساعت بعد با مهماتي كه دا شتند به نبرد با مزدوران ادامه ميدهند و بنا به گفته شاهدان بيش از 70 پاسدار در اين درگيري كشته و مجروح شدند . حوالي ساعت 0700 روز بعد يعني بعد از 11 ساعت درگيري كه در اوج نبرد بودند هر سه مجاهد شهيد با خانواده هايشان از داخل صحنه نبرد تماس ميگيرند . مينا نيز با مادرش تماس ميگيرد و مادر در حالي كه در پي آماده سازي الزامات براي او بود براي تماس اقدام ميكند . وقتي با او صحبت ميكند مينا بسيار سر حال و سرشار بوده و مادر از سرو صداهايي كه از تلفن ميشنود مشكوك شده و از مينا ميپرسد دخترم چرا پايگاهتان اينقدر سرو صدا است؟ كه مينا ميپرسد آيا شما سرو صداها را ميشنويد؟ و بعد توضيح ميدهد كه درست است از شب گذشته با سپاه درگير شده ايم و الان هم وسط درگيري هستيم و بعد گفت من تماس گرفتم تا با شما خداحافظي كنم و حلاليت بطلبم و بعد گفت من مسوليتهايم را در اين دنيا انجام دادم و الان براي عهد و پيماني كه روزي با كسي بسته بودم كه هميشه در ركابش بمانم الان لحظه وفاي به پيمانم است و بدين وسيله پايبندي تا به آخرين قطره خون و نفسش را با سازمان پيشتازش بيان ميكند ، مادر از اين ديالوگ پاي تلفن بيهوش ميشود و همسايگان او را بهوش مي آورند و دوباره با ميناي عزيز صحبت ميكند و مينا او را دلداري ميدهد كه هرگز رو به دشمن گريه نكن اگر دلت گرفت براي مظلوميت امام حسين گريه كن زيرا من راه او را ميروم . و بعد به او ياد آوري ميكند كه از عزيز مادر رضاييهاي شهيد ياد بگيرد كه همواره صبور و با گذشت باشد و بعد از آن مادر با او خداحافظي كرده و ميگويد پس ديدارمان به قيامت و تو را به خدا ميسپارم و از تو فرزندم بسيار راضي و خشنود هستم . مينا در اينجا به مادر ميگويد من هرگز زنده بدست پاسداران نخواهم افتاد ولي حتي دوست ندارم كه جسدم هم بدست آنها بماند لذا از تو ميخواهم تا دو سه روز بعد خودت را به گرگان برساني و جسد مرا از دست آنها بگيري. و بعد خداحافظي ميكند. بدين وسيله تماس مادر و فرزند با يكديگر تمام ميشود .
لازم به ياد آوري است كه از شروع درگير شدن مجاهدين در پايگاه با مزدوران رژيم آنها تمامي امكانات پايگاه را از بين ميبرند تا چيزي بدست دشمن نيفتد . در آن شب و فرداي آنروز همه مردم گرگان ميديدند كه در تمام مدت درگيري از اين پايگاه دود بود كه بلند ميشد و صداي صفير گلوله كه راه را باز ميكرد، در نهايت درگيري تا ساعت 1 بعد از ظهر ادامه داشت و در اين نقطه مجاهدين مستقر در پايگاه در حالي كه سيانور خورده بودند و آسيه يك دستش در دست همسرش و دست ديگرش در دست ميناي شهيد بود  سرود آزادي راكه توسط ضبط صوتي كه داشتند روشن كردند و در حاليكه سرود آزادي پخش ميشد آنها آخرين نفسها را كشيده و با يكديگر وداع كرده و به ديار اعلي پر كشيدند . 
تنها بعد از تمام شدن سرود آزادي و در حاليكه هيچ صدايي نمي آمد و پايگاه در سكوت رفته بود مزدوران متوجه شده و حدس زدند كه ممكن است آنها بشهادت رسيده باشند جرأت ورود به پايگاه را پيدا كردند . مزدوران سپاه در اين نقطه هم بزدل بودند و از ترس ابتدا پايگاه را با موشكهاي آر پي جي زدند و بعد جرأت ورود پيدا كردند . 
اين يادداشت را كه الان مينو يسم 33 سال از آن ماجرا ميگذرد ولي تا زماني كه خودم در ايران بودم رژيم جرأت نميكرد به خانواده اش محل قبرش را نشان بدهد . مزار اين مجاهدين والا مقام در دره نهار خوران گرگان ميباشد يعني درست در كنار قبر شهدا خانواده ابراهيم پور ( برادرانش ابوالفضل و ...كه در ناهار خوران گرگان دفن هستند ) و در حقيقت زيارتگاه مردمي است كه از آن مسير عبور ميكنند و براي زيارت امام رضا ميروند در آنجا پياده ميشوند و بنام مزار  شهدا گمنام معروف است و همواره بر قبر هاي آنان شمع و گل ميگذارند. به اميد اينكه در روز آزادي ايران زمين بتوانيم مزار تك تك شهيدان را با دسته هاي گلي كه نشان قدرشناسي از وفاي به پيمان با آنها است گل باران كرده و يادشان را گرامي بداريم . 

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

زندگينامه مجاهد شهيد شهرام اسماعيلي


شهرام اسماعيلي از هواداران سازمان ديپلمه بيكار و متولد 1336 بود. او در جمع آوري كمك هاي مالي و نيز تبليغ آرمان هاي مجاهدين در همه حال كوشا بود. شهرام مدتي در مغازه قنادي پدرش در جاده هراز مشغول به كار شد ولي در آنجا نيز از طريق پخش اعلاميه و نشريه به تبليغ اسلام انقلابي و آرمانهاي توحيدي مجاهدين پرداخت و بدين خاطر مرتجعين چندين بار شيشه هاي مغازه را شكستند اما او هيچگاه تسليم مرتجعين نشد. 
در اوايل ارديبهشت 1360 شهر آمل مورد هجوم و تاخت و تاز چماقداران و ايادي مسلح ارتجاع حاكم قرار گرفت طي اين حمله دهها تن مضروب و مجروح و دستگير شدند. در جريان اين يورش ضدانقلابي چماقداران و پاسداران مسلح حامي آنان به هارون محله، اهالي محل دليرانه به مقاومت پرداخته و در نتيجه پاسداران با شقاوت تمام مردم را به گلوله مي بندند. در اين تهاجم برادر مجاهد شهرام اسماعيلي كه از چهره هاي شناخته شده بود در محاصره عده اي چماقدار و پاسدار مسلح قرار مي گيرد. پاسدار مسلح به شهرام فرمان ايست داده و شهرام بلافاصله مي ايستد. اما متوجه مي شود كه پاسدار مزبور قصد ترور وي را داشته و به همين دليل سعي مي كند كه خود را از تيررس او نجات دهد كه موفق نمي شود و بدين ترتيب شهرام از فاصله 10متري و از ناحيه پشت مورد اصابت گلوله كلت پاسدار مزدور قرار ميگيرد.
گلوله از كمر وي وارد و سه مهره پشت را از بين برده و در روده ها گير مي كند. شهرام به زمين افتاده و از درد به خود مي پيچد اما در همين حال جنايتكاران چماقدار كه منجمله حسين طاهري معروف و فردي به نام مازيار در ميان آنان ديده شده اند وحشيانه تر به شهرام هجوم آورده و با چوب و چماق ميخ دار به سر و رويش مي كوبند. 
اين صحنه فجيع و ضدخلقي مردم ناظر را به خشم آورده به طوري كه چماقداران و پاسداران فرار مي كنند.
پيكر غرقه به خون شهرام به كمك يكي از پاسبانان شرافتمند و تعدادي از مردم به بيمارستان رسانده مي شود و سپس به تهران منتقل مي شود. ولي عليرم تلاش شبانه روزي پزشكان و پرستاران شريف آمل و تهران معالجات موثر واقع نشده و در شامگاه سه شنبه 8 ارديبهشت 60 برادر مجاهد شهرام اسماعيلي در حالي كه بيش از 22سال از عمر كوتاه ولي پربارش نگذشته بود، به شهادت مي رسد.
در قسمتي از وصيت نامه اي كه در آخرين لحظات حياتش در بيمارستان تنظيم كرده بود چنين آمده است:
«من شهرام اسماعيلي اين راهي را كه رفتم آگاهانه و با افتخار قبول كردم. به مادرم بگوييد مثل تمام مادران مجاهد خلق استوار و محكم باشد و مبادا گريه كند.»
و بدين گونه شهرام جانش را در جهت آگاهي و آزادي مردم از چنگال  مرتجعين جنايتكار نثار كرد.
قسمتي از وصيتنامه با دست خط شهيد

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

به ياد مجاهد شهيد سيمين طهماسبي


مشخصات شهید سیمین طهماسبی
محل تولد: قائمشهر
سن: 24
سابقه مبارزاتي: 10سال
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367

«من سیمین طهماسبی فرزند اسفندیار متولد 1343 با آگاهی کامل و ایمان راسخ به آرمان پاک و توحیدی سازمان پرافتخار مجاهدین و عشق به مسعود و مریم راهــبران عقــیدتیم وصیت‌نــامهٌ حاضر را می نویسم....رهایی خود را از آن زندگی مصرفی و پیوستن به این راه مقدس و به این زندگی پرافتخار و لمس کردن دردها و رنجهای خلق محروم و ستمدیده‌ام تا حدود زیادی مدیون برادر شهیدم مهدی رضایی می دانم چون با خواندن زندگی نامه این شهید قهرمان با این راه آشنا شدم...» وصیتنامه و این چنین بود که سیمین همزمان با انقلاب ضدسلطنتی با مسائل سیاسی آشنا شد. در سال58 جذب آرمانهای مجاهدین شد و به هواداران سازمان پیوست. تا آستانهٌ 30خرداد به فعالیت خود در زمینه‌های تبلیغی‌‌ـ افشاگرانه ادامه داد. پس از شروع مقاومت مسلحانهٌ انقلابی، ارتباطش با سازمان قطع شد. تلاشهایش برای خروج از کشور به‌منظور وصل به سازمان بی‌نتیجه ماند. سرانجام در مردادماه سال66 از کشور خارج شد و در دی ماه همان سال به منطقه رفت و در یکانهای رزمی سازماندهی شد. سیمین در وصیتنامهٌ پرشور خود نوشت :‌ « مسعود و مریم عزیز ، چیزی نداشتم تا فدای راه پرافتخارتان کنم، فقط یک جان دارم که امیدوارم خداوند این سعادت را به من بدهد که در راه شما که همان راه خدا و خلق است فدا کنم....مادر خوبم برادر و خواهر عزیزم، نگذارید حتی یک لحظه سلاحم از شلیک بر قلب دژخیم بازبماند.... مادر خوبم افتخار به کسی است که با چهرهٌ خونباربه ملاقات پروردگارش می‌رود». سیمین قهرمان سرانجام در عملیات کبیر فروغ جاویدان به اوج شرف و افتخار دست یافت و در کهکشان شهیدان جاودانه شد.