۱۳۹۷ دی ۷, جمعه

مجاهد شهید حبیب شکری پور


مشخصات مجاهد شهید حبیب شکری پور
محل تولد: بابل
شغل: سرباز وظيفه
سن: 21
تحصیلات: -
محل شهادت: قائمشهر
تاریخ شهادت: 1360

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2SpMLZw

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ دی ۳, دوشنبه

مجاهد شهید بهمن عبدالله پور


مشخصات مجاهد شهید بهمن عبدالله پور
محل تولد: تنکابن
سن: ‌30
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: رشت
تاریخ شهادت: 1365

در سال ۶۳  بهمن عبدالله پور را به زندان رشت آوردند كه در كردستان دستگير شده بود و در سال ۶۴ به ۱۵ سال زندان محكوم گرديد و در سال ۶۵ به جرم داشتن تشكيلات در داخل زندان اعدام شد. بهمن از جريان شكنجه هايی كه شده بود برايم تعريف ميكرد و گفت كه اگر آزاد شدی و بچه ها را ديدی برايشان بگو.

بهمن حین دستگیری ۳ گلوله به پايش خورده بود  او را پشت يك ماشين (آمبولانس) انداختند و میخواستند به مركز سپاه رضائيه ببرند كه وسط شهر رضائيه از ماشين پايين پريد و با بدن خونی در خيابان شروع به دويدن كرد. مزدوران سپاه مجددا او را گرفته و به مركز سپاه برند . آنجا او را به تخت بستند و با كابل ساعتها زدند به طوری كه بيهوش ميشد و مجددا به هوش می آوردند و شكنجه از نو شروع ميشد.  برای به حرف آوردن او شكنجه گرانی را  از اوين آوردند، آنها اطو را داغ ميكردند يك پارچه نازك را خيس ميكردند و روی بدنش ميگذاشتند به تدريج پارچه خشك ميشد و بدنش ميسوخت.  


بهمن از دوران شکنجه به یکی از همبندیهایش ميگفت: آنقدر دردش شديد بود و من فرياد ميكشيدم كه خود شكنجه گران هم از اطاق بيرون ميرفتند بعدا مجددا اين كار را تكرار ميكردند وقتی كه ميديدند حرفی نميزند به بيضه هايش وزنه آويزان ميكردند و انواع شكنجه های ديگر را رويش امتحان ميكردند سپس به زندان زنجان و چند شهر ديگر بردند آنجا يك نفر ديگر از شكنجه گران را از تهران فرستادند كه او گفت من حالا برايتان به حرفش می آورم و سوزن را لای انگشتان دست و پايش ميكرد.

يكسال و نيم در انفرادی زندگی ميكرد خودش تعريف ميكرد كه يك كاسه به او داده بودند كه داخلش هم بايد ادرار كوچك و هم ادرار بزرگ ميكرد و هم داخلش غذا ميخورد. تنها روزی يكبار ميتوانست كاسه را بشويد وقتی كه به زندان رشت آمد او را به منطقه چالوس فرستادند. آنجا هم وقتی كه مزدوران خمينی خواستند او را شكنجه كنند او گفت شما چكار ميخواهيد بكنيد كه بدتر از اين كارها باشد.

بهمن به علت شكنجه هايی كه ديده بود ناراحتی كليه داشت. حدود ۶ ماه پيش من از بچه هايی كه از زندان آزاد شدند شنيدم بهمن را به جرم داشتن تشكيلات داخل زندان به انفرادی بردند و حدود يكماه قبل شنيدم كه او را اعدام كردند.


خاطراتی از بهار آبهشت ( خواهرزاده شهید بهمن عبدالله پور)
مجاهد شهيد بهمن عبدالله پور دايی من است كه در سال ۱۳۶۵ در زندان رشت اعدام شد.
بهمن  به همراه همسر و فرزند شش ماهه شان  بعد از مدتی زندگی مخفی در تهران تصمیم گرفتندکه  از راه كردستان  به سازمان وصل شوند.
بهمن در مرز كردستان دستگير میشود  و از آنجا او را به زندان رشت بردند .
او را به طور ناگهانی اعدام كردند.  يكبار به پدربزرگم در تهران زنگ زدند و گفتند كه برای ملاقات پسرش به زندان رشت برود و وقتی كه پدربزرگم به آنجا رفت به او خبر دادند كه پسر تو در زندان خودكشی كرده است درحالی كه دروغ ميگفتند و او را اعدام كرده بودند و اینرا تمام دوستانش و كسانی كه هنوز در زندان بودند از داخل زندان به پدربزرگش گفته بودند.
این يكی از شگردهای رژيم بود كه تقصير را از گردن خودش بردارد در صورتیکه در زندان دادستانی رشت حكم اعدام او ثبت شده است .
او را به طور مخفيانه در مزار تازه آباد رشت دفن كردند و حتی اجازه ندادند كه روی سنگ قبر او اسمش نوشته شود. در حال حاضر روی سنگ قبر او اسمش به شكل زير نوشته شده است : 
ب – فرزند رحمت الله  تاريخ تولد و تاريخ وفات
 به پدربزرگم گفته بودند كه اگر چيز ديگری بنويسيد قبر را ميشكنند و از بين ميبرند.

لینک مطلب در سایت مجاهد: https://bit.ly/2LvWhI1

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ دی ۱, شنبه

مجاهد شهید مینا عسگری


مشخصات مجاهد شهید مینا عسگری
محل تولد: گلوگاه
تحصیلات: ديپلم
سن: 20
محل شهادت: بهشهر
تاریخ شهادت: 1360

راز سر به مهر «پدر مینا»
صدای بغض آلود پیر مرد را از در کارگاه که شنیدم، یادم آمد که باید امروز ساکت بمانم. آقای عسکری پیرمرد دوست داشتنی و خوش سخن گاهگاهی دل و دماغ نداشت و این شعر را به آوایی حزین می‌خواند:
مرغ مینای من از داغ تو زیبا چه کنم؟             
بغض آشفته من! صبر به فردا چه کنم؟ 

دیگر یاد گرفته بودم که در چنین روزهایی وقتی وارد کارگاه چوب بری‌اش می‌شوم هیچ نگویم. حتا سلام نکنم. اگر هم سلام می‌کردم جوابی نمی‌داد. اصلاً انگار مرا نمی‌دید. آقای عسکری در کنار چوب بری یک کارگاه شالی کوبی هم داشت. مرا که آشنایشان بودم به‌عنوان شاگرد قبول کرده بود که کنارش باشم و کمک‌کار در کارگاه. من ۱۳سالم بود، یا ۱۴سال، درست یادم نیست. اما آقای عسکری پیرمرد شده بود. گاهی که دل و دماغ داشت از مبارزات زمان شاه می‌گفت که چگونه روزگاری با حزب توده بوده و این‌که همراه پدرم که از آن زمان با هم دوست بودند، بعد از 28مرداد و خیانت سران حزب، دستگیرشده، زندان رفته و شلاق خورده بودند. پدرم می‌گفت، اوستا (عسکری) آن‌قدر چوب خورده بود که چند روز حال راه رفتن نداشت.
آقای عسکری وقتی این حرفها را می‌زد شوق عجیبی در چشمان پیرمرد پدیدار می‌شد. اما همه چیز به یکباره دگرگون و دوباره سکوتی کشنده در کارگاه برقرار می‌شد. سکوتی که از صدای اره چوب بر بیشتر روانم را می‌فشرد.
حالا که پیرمرد داشت آواز می‌خواند می‌دانستم که باید کار خودم را بکنم. شروع کردم به جابه‌جا کردن الوارهایی که دیروز آخر وقت آورده بودند و نامنظم ریخته بودیم ته کارگاه. هنوز صدایش می‌آمد:
مرغ مینای من از داغ تو زیبا چه کنم؟           
بغض آشفته من! صبر به فردا چه کنم؟ 
داشتم به حرفهای مادرم فکر می‌کردم که می‌گفت. آقای عسکری دختر رعنایی داشت به نام مینا که اعدامش کردند. می گفت: آقای عسکری همان روز که رفت دنبال دخترش دیگر کمرش خم شد.
در دنیای کودکی‌ام داشتم فکر می‌کردم چه جوری کسی را اعدام می‌کنند؟ آنهم دختری را که مادرم می‌گفت عین ماه می‌مانست و عین فرشته خوب بود... و چگونه مردی کمرش خم می‌شود؟ 
ناگهان صدایم کرد: پسرم! بیا کمی خستگی درکن! 
باورم نشد. بله صدای خود آقای عسکری بود. سکوتش را شکسته بود و با مهربانی داشت نگاهم می‌کرد. رفتم کنارش نشستم. دستی به سرم کشید و گفت:
-چه خوب شد اومدی. امروز اصلاً دستم به کار نمی‌رفت. دنبال کسی بودم که باهاش حرف بزنم. می دونی که یه دوجین پسر و نوه دارم که خیلی دوستشون دارم، اما نمی‌دانم چرا دارم با تو حرف می‌زنم. انگار یک جورایی با تو راحت ترم... 
کلماتی که از دهان پیرمرد بیرون می‌آمد گیجم کرده بود. به چشمان مرد که نگاه کردم ژرفای گودیش مرا ترسانده بود. با خودم گفتم آقای عسکری حتماً از کارم راضی نیست. مجالم نداد:
-راز مینایم را می‌گویم.
یاد حرفهای مادر افتادم؛ آقای عسکری دیگر کمر راست نکرد.
-پارسال بود همین امروز روزی.
سیگار بعدی‌اش را روشن کرد و بعد با عصبانیت خاموشش کرد.
-صبح بود ۵ یا ۶ صبح که در خانه را زدند. مادر بچه‌ها که صدای زنگ را نمی‌شنید من رفتم دم در. چند پاسدار جلوی در بودند. قلبم فرو ریخت. دیگر چه از جان ما می‌خواهند بی‌ناموسها. مینای مرا که بردید زندان، دیگر چه کسی را می‌خواهید؟ 
صندلی‌ام را به پیرمرد نزدیک‌تر کردم. رگ های گردن لاغر پیرمرد متورم شده بود. کوبش ضربان قلب اش را می‌شنیدم.

-پاسداری جلو آمد و گفت: «آقای عسکری شما هستید». بی‌شرمی و قساوت این پاسدار مرا میخکوب کرده بود. «دخترتان را اعدام کردیم برای تحویل جسد با ما بیایید!» دیگر زمین و زمان را فراموش کرده بودم. دیگر یادم رفت که عیالی دارم که به او چیزی بگویم یا به‌پسرانم که... .. یعنی مینای من دیگر هیچ تلاونگی را نمی‌بیند؟ آخه از کودکی هر تلاونگی که بلند می‌شدم، نماز بخوانم، مینای من هم بلند می‌شد. روبه‌رویم می‌ایستاد و رکوع و سجودم را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «بابا! من یه روز تلاونگت می‌شم». 
دیگر بالا و پایین شدن سینه پیرمرد را می‌دیدم. یادم آمد که پدرم می‌گفت؛ عسکری چون صخره است. در زندان و زیرشلاق و شکنجه مثل مرد می‌ایستاد.
-با آنها رفتم. نمی‌دانم چگونه سوار جیپ شان شدم یا با چیز دیگر. فقط می‌دانم رفتم؛ مینا یگانه دخترم!... .. نه سربه‌سرم گذاشتند... اعدامش نکردند... نه اعدامش نکردند... شاید بخواهند آزادش کنند... آخه اون که کاری نکرده بود... نشریه می‌فروخت همین... . من که مینایم را می‌شناسم... در همین هوا بودم که پاسداری داد زد: رسیدیم بهشهر. نمی‌خوای دخترت را ببینی؟. 
عرق سردی بر پیشانی پیرمرد نشسته بود. با دهان کف کرده ادامه داد:
-پشت سر پاسداران براه افتادم. دالانی بود بی‌انتها نمی‌دانم سردخانه بود یا بیغوله یا شکنجه‌گاه یا... مطمئن بودم که دارم کابوس می‌بینم. چشمانم را چند بار مالیدم تا بیدار شوم فایده نداشت. سرم را به دیوار کوبیدم تا بیدار شوم. پاسداری به جلو هلم داد و به یک‌باره... .
پیرمرد ساکت شد. سکوتی به درازای قورت دادن مستمر بغضی در گلویش. بی‌تاب به دهان پیرمرد چشم دوخته بودم: بگو که خواب بودی... بگو که دیدی مینایت از پشت میله‌ها دارد به تو دست تکان می‌دهد. بگو که مینایت تلاونگت می‌شود... .
مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینه‌اش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش... 
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتف پیرمرد مرا هراسان کرده بود! 
-نمی‌دانم بعد از آن چه کردم. کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمی‌دانم. فقط می‌دانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی... 
سکوت این بار پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش می‌کردم. لرزشی چانه‌اش را فراگرفته بود. در دنیای کودکی‌ام داشتم تصویر پاسدار مهربانی را تصور می‌کردم که دلش به‌حال پیرمرد داغدار سوخته بود و می‌خواست دلداریش بدهد.
-آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد بمن تبریک گفت من دامادتم! 
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع به‌گریه کردم. اشک از محاسن سپیدش جاری شد و چون دانه‌های درشت باران روی خاک اره‌های کف کارگاه فرو ریخت. آقای عسگری بلند شد و رفت و دیگر به من نگاه نکرد. دوباره به یاد حرفهای مادرم افتادم که آقای عسکری وقتی دنبال دخترش رفت دیگر کمر راست نکرد.
در آن سن؛ زیاد حرفهای آقای عسکری را نفهمیدم و درد جانکاهی را که تحمل می‌کرد، متوجه نشدم و حتا وقتی آن روز از کارگاهش حیران و مبهوت خارج می‌شدم و او دوباره صدایم کرد، نمی‌دانستم این «راز» چگونه سرنوشت مرا تعیین می‌کند.
پیرمرد در حالی که تلاش می‌کرد بر هجوم اندوه غلبه کند به من نزدیک شد و گفت:
دیگر آن روز هیچ چیز نفهمیدم، تنها یادم هست که جسد مینای نازنینم را بردیم به خانه و غسلش دادیم و در این بین شیخ حسن زاهدی که مثل سگی آن روز در شهر ما گلوگاه، پارس می‌کرد، اجازه نداد کسی بر پیکر پاک دخترم نماز بخواند. البته که دخترم به نماز این ناپاکان نیاز نداشت و رفت.
آن روز موقع خدا حافظی پیرمرد از من قول گرفت که روزی اگر دادگاهی تشکیل شد از جانب او وکیل هستم که راز مینایش را بی‌کم و کاست افشا کنم. می‌گفت، یقین دارم که روزی چنین دادگاهی تشکیل خواهد شد. چون خدا که نمی‌تواند این ظلم نابخشودنی به من و مینایم را نادیده بگیرد. من پیرمرد از جانم ترسیدم. چون در همین گلوگاه پاسداران تهدیدم کردند که اگر چیزی بگویم به من هم مثل دخترم تجاوز خواهند کرد و سر به نیست... .
می گفت: در هر دادگاهی با اطمینان این راز را شهادت بده، مطمئن باش واقعیت داستان فراتر از آن چیزی است که توانستم به تو بگویم... مطمئن باش.
حالا که ۳۶سال از رازداری من گذشته است، من در کسوت رزمنده ارتش آزادی تمامی این سالیان را با راز پیرمرد مهربانی گذرانده‌ام که شاید دیگر در قید حیات نباشد. و امروز با همان یقینی که پیرمرد داغدیده حرف می‌زد، در دادگاه بیکرانی که از جنبش دادخواهی در گوشه گوشه این خاک تشکیل شده است شهادت می‌دهم که مینا نه فقط تلاونگ پدر پیرش، بلکه تلاونگ خاموشی ناپذیر مردمی شده است که هر کدامشان صدها داغ مثل آقای عسکری دارند و فریاد می‌زند: نگذارید رازها بمیرند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۲۱, چهارشنبه

مجاهد شهید شمس الدین جلالی کندلو


مشخصات مجاهد شهید شمس الدین جلالی کندلو
محل تولد: چالوس
شغل: کارمند خطوط هوايی
سن: 26
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1360

ما خود نسلي هستيم   
نام هايمان ندا، حنيف، سهراب و حميد
ما خود نسلي هستيم!
در بهارآزادي كه به يغما رفت زاده شديم   
ايستادن را آن هنگام آموختيم كه 
جواناني در برابرگلوله
ايستاده مردند   

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آذر ۱۶, جمعه

۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

مجاهد شهید شهرام اسماعیلی


مشخصات مجاهد شهید شهرام اسماعیلی
محل تولد: آمل
تحصیلات: ديپلم
سن: 24
محل شهادت: قائمشهر
تاریخ شهادت: 1360

مریم رجوی: خونهای مجاهدین و مبارزین آرمانخواه، هرگز از جوشش بازنمی‌ماند و در تمام این سالیان، روح عصیان و اعتراض جامعه ایران در پیکار با رژیم ولایت فقیه بوده است.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۱۹, شنبه

مجاهد شهید فرهاد جوادی


مشخصات مجاهد شهید فرهاد جوادی
محل تولد: بهشهر
تحصیلات: فوق دیپلم
سن: 24
محل شهادت: بهشهر
تاریخ شهادت: 1360

امروز صبح ميتونيد براي ملاقات پسرتون بياين جلو بيمارستان! 

اطراف بيمارستان جمعيت زيادي در انتظار بود. مادر از يك نفر پرسيد چه خبر شده؟ زن در حالي‌كه به‌شدت گريه ميكرد گفت: چند مجاهد رو ديشب اعدام كردند. مادر بي اختيار زير لب گفت: خدايا به پسرم كمك كن! تازه فهميد كه ماجراي ملاقات چيه، تازه فهميد كه ديگه فرهادش نيست. دورتر پيرمرد رانندة آمبولانس، به مادر نگاه ميكرد و آرام آرام ميگريست.

نيمه‌هاي شب بود كه تلفن زنگ زد و از طرف بيمارستان بهم گفتند كه با آمبولانس بايد به جاده‌يي كنار شهر برم و سه مجروح رو به بيمارستان بيارم. وقتي به اونجا رسيدم هوا هنوز تاريك بود. پايين جنگل ماشين رو پارك كردم و منتظر شدم. چند دقيقه‌يي نگذشته بود كه صداي شليك گلوله شنيدم. بعد صداي گلولة دوم و بلافاصله رگبار مسلسل و كمي بعد صداي دو تك‌تير سكوت شب رو شكافت. صداي بال پرندگان كه وحشت زده از محل دور مي‌شدند، فضاي جنگل رو سنگين كرد. نفسم بند اومده بود. تصميم گرفتم سوار ماشين بشم و فرار كنم كه يه دفعه چند پاسدار اسلحه‌به‌دست درحالي‌كه سه جسد رو روي زمين مي‌كشيدند از جنگل بيرون اومدند. از اجساد ناله‌هاي خفيف شنيده مي‌شد. اونها رو پشت آمبولانس گذاشتند. شوكه شده بودم. ناگهان پاسداري به كتفم زد و تكونم داد و گفت: چته؟ چرا صدات درنمياد؟ سريع حركت كن و اين منافقاي كثيفو ببر تحويل بيمارستان بده. و بعد، خودشون سوار ماشين گشت شدند و در چشم‌به‌هم‌زدني از اونجا رفتند. چراغ‌قوه‌ام رو روشن كردم و سه جسد غرق در خون رو با دقت نگاه كردم. يكي از اونها هنوز بدنش گرم بود و بريده‌بريده نفس مي‌كشيد. چشماش هنوز باز بود، چقدر نگاهش آشنا بود، خدايا او كيه؟ صداي خفه‌يي از گلوش درميومد، انگار مي‌خواست چيزي بگه و نمي‌تونست. باورم نمي‌شد، فرهاد بود. فرهاد بهشهر، من فرهاد رو از بچگي مي‌شناختم. خداي من، فرهاد داره جلوي چشمام پرپر مي‌زنه و من كاري از دستم بر نمياد! جواب پدر و مادر پيرش رو چي بدم؟! بهشون چي بگم؟! نفهميدم چطور حركت كردم؛ اما وقتي به بيمارستان رسيدم بدن فرهاد سرد شده بود.

فرهاد جوادي در 14مرداد سال1360 بدست پاسداران خميني در جنگل عباس آباد بهشهر بطرز فجيعي زجركش شد. 
از سمتهاي مختلف از پايين پاها تا قفسة سينه‌اش گلوله ها به بدنش اصابت كرده بودند. دستها و دهان فرهاد آغشته به گل‌ولاي و برگ بود. شايد كه را وادار به دويدن كردند و از هر طرف به او گلوله زدند.

با دستاني سبز در جنگلي سرخ 
پنداشتند خام
کز سرگشتگان که پي ببرند و سوختند
من آخرين درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستني
قانون رشد و رويش را از ريشه کنده اند 

فرازي از زندگينامة مجاهد ‌شهيد‌ فرهاد جوادي، مسئول انجمن هواداران مجاهدين در بهشهر
فرهاد جوادي در سال1336 در بهشهر چشم به جهان گشود. پس از گرفتن مدرك ديپلم به بابل رفت و ادامة تحصيلش را در رشتة برق گذراند. فرهاد در انقلاب ضدسلطنتي شركت فعال داشت و دوستان و آشنايانش را به‌شركت در تظاهرات عليه شاه فرامي‌خواند. پس از انقلاب ضدسلطنتي و دزديده‌شدن آن توسط خميني، فرهاد وقتي رفتار دجالگرانه مرتجعين و غاصبان حاكميت مردمي را ديد، به‌سرعت از آنها متنفر و رويگردان شد و براي انتخاب راه به‌جستجو و مطالعه پرداخت و طولي نكشيد كه گمشده‌اش را در سازمان مجاهدين خلق يافت.

«‌‌هر كس كه بخواهد آزاديهاي انساني، انقلابي و اسلامي را محدود بكند، نه اسلام را شناخته، نه انسان را و نه انقلاب را.  آزادي، ضرورت دوام انسان در مقام انساني است. والا با حيوانات كه فرقي ندارد. والا مسئوليت و وظيفه‌يي ندارد، والا دنياي انساني به جهان حيواني تنزل خواهد كرد. بنابراين، تاوانش را خواهيم پرداخت باز هم:
هر كه در اين بزم مقرب‌تر است                  
جام بلا بيشترش مي‌دهند

فرهاد كه مجاهدين را با مسعود رجوي شناخته بود، عاشقانه در راه آرمانهاي سازمان پاي گذاشت و به يكي از فعالترين هواداران سازمان مجاهدين و پس از آن مسئول انجمن جوانان مسلمان بهشهر تبديل شد. فرهاد با ميليشياهايي كه توسط انجمن جوانان مسلمان بهشهر سازماندهي شده بودند، رابطه‌يي بسيار صميمي داشت و آنها نيز براي او به‌عنوان رابطشان با مجاهدين احترام ويژه‌يي قائل بودند. خصوصيت بارز فرهاد پيگير بودن و خستگي ناپذيري او بود.

فرهاد می گفت: «وقتي از كاركردن زياد خسته ميشوم و يا اوضاع و احوال نگرانم ميكند يكي ازجملات مسعود را ميخوانم و تمام خستگيها و نگرانيهايم را فراموش ميكنم.»

افشاگري و چاپ و توزيع سوابق مرتجعين و سركردگان كميته هاي آخوندي توسط انجمن‌جوانان مسلمان بهشهر خشم دادستان جنايتكار اين منطقه به‌نام «شاه‌نوش» را نسبت به‌هواداران مجاهدين، به‌ويژه فرهاد برانگيخت. از اين‌رو با توطئه‌ و زمينه‌چيني چماقداران ارتجاع به انجمن هواداران حمله كردند و آلات ضرب و جرح از قبيل چاقو و پنجه بكس را در ساختمان جاگذاشتند و سپس براي فرهاد و چند تن ديگر از مجاهدين پرونده سازي كرده و آنها را به دادگاه كشاندند. شاهنوش در يك اقدام تلافي جويانه فرهاد را به 50ضربه شلاق محكوم كرد و حكم را اجرا نمود. 

سخنان مجاهد شهيد فرهاد جوادي پس از شلاق خوردن خطاب به مردم
«برادران مجاهد ما را در دوران سياه حكومت شاه هم بوسيلة ساواك به تختة شلاق مي بستند؛ بدنشان را ميسوزاندند، اما آيا توانستند عقيده و ايمانشان را بگيرند؟ آيا مجاهدين با شهادت و شكنجه از بين رفتند؟ آيا در جمهوري اسلامي هم ما بخاطر داشتن عقيده، بخاطر طرفداري از آرمان مجاهدين بايد به تختة شلاق بسته شويم؟ آيا فكر ميكنيد با شلاق زدن ما ميتوانيد عقيده و آرمانمان را بگيريد؟…اعتراض ما بخاطر اين است كه دارند انقلاب و اسلام را نابود ميكنند. مگر ما چه كرديم؟ جز كوشش در راه اسلام و انقلاب! بهر حال وقتي پردة جهل و ناآگاهي از جلوي چشمان شماهايي كه الان مرا به شلاق بستيد كنار رفت، متوجه خواهيد شد كه شماها مرا شلاق نزديد. بلكه اين آزادي و انقلاب ميباشد كه بدست شما به شلاق بسته شد. آنوقت روسياهي براي آنهايي ميماند كه ناآگاهانه در اين راه بودهاند.»

فرهاد اما با انگيزة بسيار و پرشورتر از پيش به مبارزه عليه ارتجاع پرداخت تا اينكه در روز 24 تير 60 در يك كيوسك تلفن در شهر چالوس توسط مزدوران رژيم شناسايي و دستگير شد و به زندان سپاه بهشهر منتقل گرديد. دژخيمان كه از او كينه‌ها به‌دل داشتند، وحشيانه به جان فرهاد افتادند تا بلكه از او اطلاعاتي حول شبكة فعال بهشهر به‌دست آورند. اما از فرهاد تنها صلابت و پايداري ‌ديدند.

فرهاد رو با بدني شكنجه‌شده به زنجير كشيدند طوري كه از صداي زنجيرها مي‌فهميديم كه اين فرهاده كه راه ميره.
در آخرين روزهاي زندگي فرهاد عكسي از فرزند تازه به دنيا آمده اش بدستش رسيد. او پشت عكس نوشته بود: «تو را بوسيدم و در قلب و روحم جاي داري. دستت را مي‌بوسم. بدان كه پدرت به تو خيلي اميد دارد».
مزدوران كه از عواطف پدري او اطلاع پيدا كرده بودند، به آخرين ترفندشان دست زدند و به دروغ به او گفتند كه فرزندت را به زندان آورده‌ايم. اگر مي‌خواهي او را ببيني فقط اسم دو نفر را لو بده تا آزادت كنيم و براي هميشه نزد او باشي. اما فرهاد در جواب به آنها گفت:
«تف بر شما كه با تحريك احساسات پدري مي‌خواهيد احساساتم نسبت به خلقم را از من بگيريد. ولي بدانيد كه كور خوانده‌ايد!»

بعد از شهادت فرهاد، يك دسته‌گل بر مزارش ديده مي‌شد كه بر روي آن نوشته شده بود: «از طرف سارا، به پدري كه هرگز او را نديده است».

مریم رجوی: بله، چنان‌که مسعود، درباره این شهیدان گفته‌ است:‌ این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند... 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۱۷, پنجشنبه

مجاهد شهید صدیقه خاکپور


مشخصات مجاهد شهید صدیقه (حمیده) خاکپور (خاکپاک)
محل تولد: ساری
تحصیلات: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: ساری
تاریخ شهادت: 1360

مریم رجوی: سلام به پیشتازانی که به ‌دادخواهی شهیدان برخاسته‌اند و راه و آرمان آنها برای آزادی ایران را به ‌اوج می‌رسانند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ آبان ۸, سه‌شنبه

مجاهدین شهید محمد و ماریا پیچگاه


مشخصات مجاهد شهید محمد پیچگاه
محل تولد: بابلسر
تحصیلات: دانش آموز
سن: 17
محل شهادت: بابلسر
تاریخ شهادت: 1360



مشخصات مجاهد شهید ماریا پیچگاه
محل تولد: بابلسر
تحصیلات: دانش آموز
سن: 16
محل شهادت: بابلسر
تاریخ شهادت: 1360

مدتي بيرون اتاق بازجويي نشسته بودم. يك برادر و خواهر به نامهاي محمد و ماريا رو به بازجويي آورده بودند. صداشون رو مي‌شنيدم كه در اتاق بازجويي مي‌گفتند: «ما مرگ پرافتخار رو ميپذيريم؛ تا ريشة كساني مثل شما رو در جامعه از بيخ و بن بركنيم. اگه همين الان اسلحه ‌داشتيم تو رو همين جا مي‌كشتيم. مرگ بر خميني!»

مجاهدين شهيد ماريا و محمد پيچگاه دو خواهر و برادر، از فرماندهان ميليشياي مجاهد خلق بودند كه در دورة مبارزة سياسي در بابلسر فعاليت داشتند. رژيم خميني روي خانوادة آنها كه هوادار سازمان مجاهدين خلق ايران بودند، بسيار حساس بود و براي اولين بار در مازندران به خانة آنها حمله كرد و تمامي اموالشان را به غارت برد‌. بعد از هلاكت رجايي و باهنر، پاسداران رژيم براي گرفتن انتقام به خانة هواداران حمله كردند و به اين ترتيب محمد و ماريا در خانه شان در بابلسر دستگير شدند و روانة زندان گرديدند.

بيهوده لگد بر آفتاب ميكوفتند 
و چشمه ساران خورشيدياش را تعقيب 
در سرشت ظلمت است كه در قيرگونْ بختِ خويش 
تعويقِ مرگ خود را با شرارتِ تازه يي تعجيل ميدهد.
و اينك زندان و شكنجه و سلول آزمايشي ديگر براي آن دو جوان مجاهد خلق بود.

وارد سلول شدم. محمد رو ديدم كه گوشه‌اي نشسته و به فكر فرو رفته. پرسيدم: «محمد چي شده؟» گفت: «هيچي! الان يكي از مزدوران مي‌گفت كه تو فردا آزاد خواهي شد. ازت يه خواهش دارم.» گفتم: «بفرما» گفت: «با مادرم تماس بگير و به او بگو منتظر من و خواهرم نباشه.» 

ديده دوخته بر زلالِ روشنِ فردا 
به آزادي گفت سلام و با مادر وداع كرد!

بعداز ظهر بود. چند نفر از ما رو به دادسراي بابل بردند. وقتي وارد شديم جوونها و نوجوونهاي زيادي رو در سالن ديديم كه از بخش اميركلا (بين بابل و بابلسر) دستگير شده بودند. جرم همه‌شون هواداري از سازمان مجاهدين خلق ايران بود. چه افتخاري در چهرة تك تك اونها موج مي‌زد. محمد پيچگاه، در بين ما از همه سرشناس‌تر بود. تمامي خانواده‌اش هوادار سازمان مجاهدين بودند. محمد در جواب سوال بازجو كه نظرش را دربارة رجايي و باهنر پرسيد؟ آنها را جنايتكار ناميد.
بازجو از جاش بلند شد و فرياد زد و نعره كشيد: 
«چي ميگي؟! تو بچة 17ساله در بارة رييس جمهور عزيز و نخست‌وزير محبوب ما اينطوري حرف مي‌زني؟»
در اونجا بود كه معني پيغام محمد به مادرش رو درك كردم. از طرفي هم به شجاعت و دليري و پاكي محمد حسرت مي‌خوردم. ماريا خواهر محمد هم كه با ماشين ديگه اي به دادسرا آمده بود همين جواب رو داد. مثل اينكه اين خواهر و برادر از قبل غسل شهادت كرده بودند و روانة راهي جاودانه شده بودند.

بله، درست مثل همين امروز. مثل دانشجويان و جوانان بي باك امروز كه دست از جان شسته وصيتنامه هاشون رو نوشتن و با عزمي آهنين و آتشين به ميدان شتافتند. و ديوار اختناق ديوهاي عمامه دار رو در هم كوبيدند. مثل مردم شجاع و جسوري كه در تهران و ديگر شهرهاي ميهن اسيرمون امروز شعار «مرگ بر خامنه اي» و «شاه سلطان ولايت-مرگت فرا رسيده» سر ميدهند. مثل قهرماناني كه قبل از رفتن به تظاهرات 18تير 88، بله، از شعار «مرگ بر خميني» كه نسل انقلاب اون رو فرياد كرد تا «مرگ بر خامنه اي» كه امروز در خيابانهاي تهران شنيده ميشه، البته راهي خونبار طي شده. مسير سراسر از فدا و پاكبازي!

ما را به اتاق انتظار بردند. صداي گلولة جلادان توي باغهاي محوطة بيدادگاه گوش آدم و كر مي‌كرد. صداي قهقهة گرگهاي تشنه به خون، خون آدم رو به جوش مي آورد. جوونهاي ميليشيا با چشماي بسته در اونجا نشسته بودند. مرد ميانسالي پرسيد: «آقا جرم شما چيه؟» يكي از بچه‌ها گفت: «جرم؟! جرمم هواداري از خلقه.» مرد دوباره پرسيد: «الان با شما چيكار ميكنند؟» و او با لحني استوار و قاطع جواب داد: «ما منتظر اعدام هستيم!»…

در مسلخ عشق جز نكو را نكشند، روبه صفتان زشت خو را نكشند 
گر عاشق صادقي ز مردن مهراس
 مردار بود هر آنكه او را نكشند  

چند پاسدار وارد شدند. در دستشون چند تا چشم‌بند بود كه به تك تك ما دادند. افرادي كه از بابلسر اومده بوديم، به اضافة بچه‌هاي اميركلا رو به دو دسته تقسيم كردند و يك بخش رو به زندان شهرباني بردند. من و محمد و سه نفر از بچهه اي اميركلا رو به زندان سپاه بابل بردند. وقتي وارد سپاه شديم ما رو با چشماي بسته به زيرزمين بردند. جيب‌هاي ما رو خالي كردند. ما رو به سينة ديوار چسبوندند و خودشون با گلنگدن مسلسل بازي مي‌كردند. مثل اينكه دارند آمادة شليك ميشن. يكي به ديگري ميگفت: «اون ريشوئه مال من!» يكي ديگه ميگفت: «اون چاقه مال تو»،  مثه اينكه ارث پدري بين خودشون تقسيم مي‌كردند. بعد از يك ربع شكنجة روحي معلوم شد كه فعلاً قصد اعلام ندارند و صحنه سازي بود. بعد از اون ما رو به بند معروف به اعداميها منتقل كردند. از اون به بعد، من ديگه محمد رو نديدم.

وقتي مي‌خواستند محمد رو تيرباران كنند ماريا رو هم به صحنة اعدام بردند تا به خيال خودشون از او زهرچشم بگيرند. اما ماريا قهرمانانه خود را حائل برادر كرد و اصرار ورزيد كه اول من رو بزنيد. مزدوران به دست او شليك كردند. محمد فرياد بر آورد: «نه! اول من رو بكشيد و نه خواهرم را» و اونوقت…

آتش!
چون كوه استوار، چون سرو سرفراز، چون رعد پرغرور 
و در دقيقه مرگ لبخند ميزدند.

با فرمانِ دادستان جنايتكار «محسن خداوردي»، ماريا و محمد توسط پاسداران شب به رگبار بسته شدند.
سبقت گرفتن مجاهدي از مجاهد ديگر براي اعدام! صحنه بسيار تكاندهنده بود. طوريكه حتي تعدادي از پاسداران هم به گريه افتاده بودند. سبقت گرفتن براي شهادت در راه خدا و خلق، و در اينجا خواهر از برادر و برادر از خواهر. اما راستي چرا؟ آيا آينده اي در انتظار ماريا و محمد نبود؟ آيا آنها هم مثل هزاران جوان ديگر آرزوهايي براي زندگي خود در سر نداشتند؟ و راستي آنان دل در گرو چه داشتند كه اينچنين جانانه به سوي مرگِ سرخ شتافتند؟ 

براي ايستادن در برابر خصمِ انسانيت و وفاداري به آرمان مقدس آزادي! 

مریم رجوی: از عموم هموطنان می‌خواهم در کارزار ملی جمع‌آوری اطلاعات شهیدان، پیدا کردن مزارهای پنهان‌شده، و افشای آخوندها و جلادان دست‌اندرکار این جنایت، فعالانه مشارکت کنند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ مهر ۲۸, شنبه

مجاهد شهید حسینعلی حاجیان


حسینعلی حاجیان از فرزندان دلاور قائمشهر در سال۱۳۳۴ متولد شد. او پس از گذراندن تحصیلات متوسطه وارد دانشگاه شد. رژیم خمینی او را در سال۱۳۶۱ در تهران به شهادت رساند.

مریم رجوی: نام‌های آنها را خمینی پنهان کرد، اما نام‌آورترین زنان و مردان تاریخ معاصر ایران‌اند. مزارهایشان را مخفی کرده‌اند، اما حاضرترین و آشکارترین وجود رزمنده ملت ایران‌اند.
و سال‌هاست بر سر دار رفته‌اند، اما سرود سرخ آزادی بر زبان آنها جاری است.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

مجاهد شهید یارعلی حاجیان


مشخصات مجاهد شهید یارعلی حاجیان (برنجستانکی)
محل تولد: قائمشهر
شغل: کتابفروش
سن: 25
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1361

مریم رجوی: خونهای مجاهدین و مبارزین آرمانخواه، هرگز از جوشش بازنمی‌ماند و در تمام این سالیان، روح عصیان و اعتراض جامعه ایران در پیکار با رژیم ولایت فقیه بوده است.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ مهر ۲۳, دوشنبه

مجاهد شهید سیاوش محسنی


مشخصات مجاهد شهید سیاوش محسنی
محل تولد: رامسر
تحصیلات: دانش آموز
سن: -
محل شهادت: رامسر
تاریخ شهادت: 1361

مریم رجوی: از خانواده‌های شهیدان و زندانیان سیاسی می‌خواهم که با حضور بر سر مزار شهیدان، حق پایمال‌شده خود برای برپایی مراسم بزرگداشت فرزندان قهرمان خود را به رژیم آخوندی تحمیل کنند. 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ مهر ۲۱, شنبه

مجاهد شهید سیدحسین هاشمیان


مشخصات مجاهد شهید سیدحسین هاشمیان
محل تولد: بندر گز
شغل: حسابدار
سن: 27
تحصیلات: -
محل شهادت: بندر گز
تاریخ شهادت: 1360

مریم رجوی: جوانان دلیر و قیام‌آفرین در سراسر میهن اسیر را فرا می‌خوانم که برای واداشتن سران رژیم، به‌ انتشار اسامی کامل قتل‌عام‌شدگان و نشانی مزارهای آنها و اسامی جلادان این کشتار، دست به اعتراض بزنند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ مهر ۱۰, سه‌شنبه

مجاهد شهید بهروز قنبرپور


مشخصات مجاهد شهید بهروز (ابوالفضل) قنبرپور
محل تولد: بابل
تحصیلات: دانشجوي مهندسي
سن: 23
محل شهادت: ساری
تاریخ شهادت: 1360

مریم رجوی: خونهای مجاهدین و مبارزین آرمانخواه، هرگز از جوشش بازنمی‌ماند و در تمام این سالیان، روح عصیان و اعتراض جامعه ایران در پیکار با رژیم ولایت فقیه بوده است.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ شهریور ۳۰, جمعه

مجاهد شهید مجتبی عابدی


مشخصات مجاهد شهید مجتبی (مجید) عابدی
محل تولد: قائمشهر
تحصیلات: ديپلم
سن: 26
محل شهادت: چوارتا
تاریخ شهادت: 1366

مریم رجوی: بله، ایستادگان بر سر موضع مجاهدین برای آزادی ملت ایران، همان استوارکنندگان مرزهای خونین میان شرف و آزادگی با تسلیم و بندگی‌اند و وجدان ناآرام جامعه ایران و بذرافشان قیام و اعتراض هستند.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه

خانواده مجاهد پرور خسروی

مجاهد شهید زرین خسروی



مشخصات مجاهد شهید زرین خسروی
محل تولد: قائمشهر
شغل: دبیر
سن: 25
محل شهادت: مشهد
زمان شهادت: 1360

ابراهيم (محسن) ملك افضلي همسر زرين در منزل مجاهد شهيد محمدرضا شايسته دستگير ميشود و بدون هيچگونه مقاومتي اطلاعاتش را لو مي دهد. بعد از شهادت مادرشايسته و پسرش و برخورد خانواده شايسته  ابراهيم برميگردد و بعد از شكنجه هاي بسيار توسط رژيم حلق آويز ميشود.

مجاهد شهید نسرین خسروی



مشخصات مجاهد شهید نسرین خسروی
محل تولد: قائمشهر
 تحصيل: دانش آموز
سن: 20
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1360

مجاهد شهید نیره خسروی


مشخصات مجاهد شهید نیره خسروی
محل تولد: قائمشهر
شغل : ماما
سن: 28
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1361

مجاهد شهید سکینه خسروی


مشخصات مجاهد شهید سکینه خسروی (پروین)
محل تولد: قائمشهر
تحصيل: دانش آموز
سن: 19
محل شهادت: بابل
زمان شهادت: 1361

همسر سكينه، مجاهد شهيد عزت الله محسني بود. دو برادر ديگر عزت الله، يعني حجت الله، قدرت الله محسني از شهداي سازمان هستند. معين الله محسني برادر ديگر ايشان نيز از شهداي راه آزادي (گروههاي چپ) ميباشد.

***

مردم بابل در بعدازظهر يك روز بهاري شاهد حماسة نبرد يك شيرزن قهرمان مجاهد خلق بودند. زني كه با سخاوت تمام، خون خويش را به خاك تشنة بابل هديه كرد. سكينه خسروي! ... 
پايگاه محل استقرار سكينه واقع در خيابان پشت دانشگاه بابل توسط چندين حلقه از پاسداران و كميته چي هاي جنايتكار خميني محاصره شد. مزدوران از اينكه بزودي كلية ساكنان پايگاه را به چنگ خواهند آورد، سر از پا نميشناختند. 
مجاهد خلق سكينه خسروي كه در لحظة محاصره در پايگاه تنها بود، به محض اطلاع از حضور پاسداران ابتدا كلية مدارك سازماني را از بين برد و بعد با خونسردي و تهور شگفت، اقدام به سنگربندي و آماده سازي سلاحها و مهمات داخل پايگاه كرد. طنين شليك گلوله در فضاي شهر پيچيد. 
سكينه در يك نبرد نابرابر به مدت چند ساعت يكتنه با خيل پاسداران جنگيد. رژيم براي پايان دادن به درگيري كه خبرش در شهر پيچيده بود، مرتباً قواي كمكي از آمل و قائمشهر ميفرستاد. از تبادل پيامها پشت بيسيمهاي پاسداران پيدا بود كه گمان ميكردند حداقل با ده مجاهد طرف هستند. پس از گذشت ساعاتي به ناگهان سكوت حكمفرما شد. گلوله هاي سكينه به پايان رسيده بود... پاسداران خميني با ناباوري، تنها پيكر بيجان و غرقه در خون يك شيرزن قهرمان مجاهد خلق را يافتند. سكينه خسروي به هنگام شهادت 19 سال داشت. 

حضورت چادر بيشرم شب رو ميشناسم 
ميان زمهرير يأس تب را ميشناسم 
براي مردمان مردن عجب كاريست امروز و من امروز اين راه عجب را ميشناسم پايان من شايد زير گلوله باشد 
ايام را ولي من هرگز نميشمارم 
پايان من شايد مانند يك گلسرخ، حاشا كه من به پاييز وقعي نميگذارم

سكينه خسروي در پل سفيدِ قائمشهر در خانواده يي محروم به دنيا آمد و در همان جا به تحصيل پرداخت. او پس از آشنايي با سازمان مجاهدين  قدم به ميدان مبارزه با ديو مهيب ارتجاع گذاشت و بطور حرفه يي به فعاليت پرداخت. پس از سي خرداد 60 و شروع دوران مبارزة مسلحانة انقلابي با رژيم خميني، سكينه به علت شناخته شدگي «پل سفيد» را ترك كرد و براي مدت كوتاهي به تهران رفت. او پس از وصل ارتباط مجدد با سازمان، عازم پايگاههاي مقاومت در بابل شد تا با خلق حماسه يي، زندگي و مجاهدت خود را به اوج فدا و پاكبازي برساند. همسر سكينه، عزت الله محسني و سه برادر عزت الله نيز توسط رژيم جنايتكار خميني به شهادت رسيدند.
سكينه داراي سه خواهر ديگر بود كه آنان نيز از ستارگان پر درخشش در كهكشان شهداي سازمان مجاهدين هستند: زرين، نسرين و نيره خسروي.

چهار جوانه، چهار پرستو، چهار اخگر سرخ... 
چهار نام كه جوياي يك نام بودند: آزادي! 
چهار جوانه كه در رگهاشان عشق ميجوشيد؛ 
و در رويشي ناگزير، بهار را ميخواندند. 
چهار پرستو كه در هر پرگرفتني، يك رويا را ميپروراندند 
و رهايي را در بالگشودن به سوي افقي بي انتها يافتند چهار اخگر سرخ كه سوختند و روشنايي بخشيدند 
ظلام شبي بيانتها را، و خود، ستارگاني شدند، تابنده بر تارك آسمان فدا و ايمان...متبرك باد نامشان!

زرين خسروي به هنگام شهادت 25 سال داشت. او بعد از اينكه ديپلمش را در پل سفيد گرفت وارد دانشسراي ساري شد و شغل معلمي را انتخاب كرد. زرين در قيام ضد سلطنتي شركت فعال داشت. بعد از انقلاب در ارتباط با جنبش معلمين مسلمان قائمشهر قرار گرفت و بخاطر سختكوشي و احساس مسئوليتي كه داشت، روزبروز وظايف و مسئوليتهاي بيشتري را بر عهده گرفت، از جمله مسئوليت چند تيم از زنان معلم. 
در مدرسه يي كه زرين تدريس ميكرد محبوبيت زيادي بين دانشآموزان داشت. اما ارتجاع حاكم كه تاب تحمل اين معلم مجاهد را نداشت، زرين را به روستاي ”كياكلا“  منتقل كرد. در آن روستا هم زرين از ترويج آرمان آزادي و افشاي ماهيت پليد ارتجاع دست نكشيد. در پاييز 59 بدليل حساسيتي كه نسبت به او در شهرهاي شمال وجود داشت، به مشهد منتقل شد.
در ششم آذر60 پايگاه مجاهد خلق زرين خسروي و يارانش در مشهد مورد محاصرة مزدوران خميني قرار گرفت. زرين در همان لحظه هاي اول توانست حلقة محاصره را بشكند و از پايگاه خارج شود. اما هنگامي كه به حياط خانة همسايه رسيد از پشت هدف گلوله پاسداران جنايتكار خميني قرار گرفت و در خون غلتيد. زرين در هنگام شهادت فرياد ميزد: ”مرگ بر خميني“! ابراهيم ملك افضلي، همسر زرين نيز توسط رژيم حلق آويز شد و به شهادت رسيد.

حيلت رها كن عاشقا، ديوانه شو، ديوانه شو، واندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو، هم خويش را بيگانه كن، هم خانه را ويرانه كن، وانگه بيا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو... چون جان تو شد در هوا زافسانة شيرين ما، باني شو و چون عاشقا، افسانه شو، افسانه شو

نسرين خواهر كوچكتر زرين متولد سال 1341 بود و همزمان با ديگر خواهرانش با سازمان مجاهدين آشنا شد و وارد مسير مبارزه شد. پخش اعلاميه ها و نشريات سازمان در مدارس پلسفيد از اولين فعاليتهاي نسرين بود. نسرين دختري شاداب و خيلي فعال بود. عضو انجمن دانشآموزان مسلمان مدرسه بود. به همين خاطر هم عوامل رژيم در مدرسه كينة عميقي از او به دل داشتند. بعد از سي خرداد 60 مزدوران به خانة آنها ريختند و پس از دستگيري نسرين، او را به كميتة قائمشهر بردند. از آن لحظه شكنجه هاي پاسداران شروع شد اما نسرين همة دردها و سختيها را تاب آورد. نسرين را به ده سال محكوم كردند اما حتي به اين حكم خودشان هم پايبند نماندند. 12 شهريور 60 بود. قبل از شام نسرين را از بند بردند. بچه ها به نگهبان گفتند كه بگذاريد شامش را بخورد. اما پاسدار جواب داد كه ديگر احتياج به خوردن شام ندارد. چند روز بعد خبر شهادتش را از اطلاعيه يي كه در بند پخش كردند خوانديم. نسرين را تيرباران كرده بودند... 

نيره بزرگترين خواهرشان بود. موقع شهادت 28 سال داشت. نيره بعد از انقلاب، هوادار سازمان مجاهدين شده بود. مثل بقية خواهرانش. ابتدا در تيمهاي كارمندي در قائمشهر و بعد در جنبش معلمين به فعاليت پرداخت. با شروع مبارزة انقلابي مسلحانه، نيره به پايگاههاي سازمان در بابل منتقل شد و در تابستان سال 61 در جريان درگيري و محاصرة پايگاهشان توسط پاسداران خميني به شهادت رسيد. مادر اين چهار خواهر مجاهد، هميشه در كيفش عكس آنها را داشت و ميگفت هر جا بروم، در بازار، در خيابان، در تاكسي، و در همه جا عكس دختران شهيدم را به مردم نشان ميدهم. با وجود اينكه چندين بار دستگير شده بود اما از هيچ چيز نميترسيد. ميگفت بگذاريد دستگيرم كنند. هر كاري كه ميخواهند بكنند. آيا من نبايد راه دخترهايم را ادامه دهم؟ آيا من نبايد انتقام اين خونها را بگيرم؟

هرگز از مرگ نهراسيدهام 
اگر چه دستانش از ابتذال شكنندهتر بود 
هراس من باري همه از مردن در سرزمينيست كه مزد گوركن از آزادي آدمي افزون باشد 
جستن، يافتن، و آنگاه به اختيار برگزيدن و از خويشتن خويش بارويي پيافكندن  
اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيشتر باشد، حاشا، حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

مریم رجوی: نام‌های آنها را خمینی پنهان کرد، اما نام‌آورترین زنان و مردان تاریخ معاصر ایران‌اند. مزارهایشان را مخفی کرده‌اند، اما حاضرترین و آشکارترین وجود رزمنده ملت ایران‌اند. و سال‌هاست بر سر دار رفته‌اند، اما سرود سرخ آزادی بر زبان آنها جاری است.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید