۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

مجاهد شهید آمنه ملک‌افضلی



آمنه ملك افضلي در سال ۱۳۴۰ در يكی از روستاهای توابع كياكُلا در قائمشهر در خانواده يی كشاورز به دنيا آمد. تار و پود خاطرات دوران كودكی آمنه با زندگی تنگدستانه و كار طاقت فرسا در شاليزار تنيده شد. خاطراتی عجين و آميخته با مهربانی چهره هاي مردم مهربان و زحمتكش روستا كه در ضمير آمنه حك شده بود. خاطراتی كه هروقت آمنه بيادشان ميافتاد آرزو ميكرد كاش روزی بتواند براي اين مردم دوستداشتنی كاري بكند تا در آسايش و خوشبختی زندگی كنند. اين عشق پاك نسبت به مردم او را به جانب مقصود هدايت ميكرد.  آمنه بواسطه برادر مجاهدش ابراهيم ملك افضلی  كه زندانی دو رژيم شاه و خمينی بود و سرانجام در سال 61 در مشهد با جراثقال به دار آويخته شد با مسائل اجتماعی و سياسی آشنا شد. پس از پيروزی انقلاب ضدسلطنتی آمنه با مطالعه نشريات و كتابهای سازمان مجاهدين، اهداف و آرمانهای انقلابی و توحيدی آنان را شناخت و تصميم گرفت كه قدم در مسير مبارزه بگذارد و از آن پس به يك ميليشيای پرشور تبديل شد و به فعاليتهای روشنگرانه در بين دانش آموزان مدرسه پرداخت.
 مجاهد شهید ابراهیم ملک افضلی و مجاهد شهید آمنه ملک افضلی 

 قلب پاك آمنه و عشق سرشارش به مردم سرنوشت آمنه را با مبارزه گره زد. در تلاشها و فعاليتهايش در سالهاي 58 تا60 كه با شرکت فعال در تظاهرات و افشاگریها علیه سرکوبگری خمینی همراه بود آمنه به يك ميليشيای مهاجم، جسور، سرسخت و استوار تبديل شده بود. براي همه ما الگو و شاخص جنگندگی و جسارت انقلابی بود.
از همان ابتدای سال 60 که خمینی سرکوب مردم و آزادیها را به طور بيسابقه تشديد كرد دیگر برای دفاع از هم میهنانش سر از پا نمیشناخت. در تمامی تظاهراتها شركت ميكرد و خود به پيشواز مسئوليتها ميرفت. به برادر مسعود خيلي علاقه داشت و جملات سخنرانيهايش را حفظ ميكرد و هميشه با خودش و يا در جمع بچه ها تكرار ميكرد.
 «بيچاره شب پرستان، تيغ به كف، هلهله زن، با سلاله خورشيد و با نسل ايمان چه خواهند كرد؟ گو هر چه ميخواهند در پيچ و خم جادههای تاريك به كمين خورشيد بنشينند، تا اسيرش سازند، بكشانندش و در لجه خون اندازند، ولی خورشيد، در اسارت هم خورشيد است…»
آمنه به اين جمله برادر مسعود خيلي علاقه داشت و بيشتر اوقات اون رو با خودش تكرار ميكرد. يك روز پيشنهاد كرد كه اين جمله رو بر در و ديوار مدرسه بنويسيم. منتظر نموند. خودش سطل رنگي رو برداشت و وقتي كه همه به سر كلاسهاشون رفته بودند شروع به نوشتن كرد. در همون حين مزدوري بنام مهدوی كه از آموزش و پرورش رژيم به دبيرستان آمده بود متوجه جمله ناتموم او بر روي ديوار شد. به آمنه نزديك شد و گفت: اين چيه داري مينويسی؟آمنه با بی اعتنايی بهش گفت: اگه كمي صبر كنی كارم رو تموم ميكنم و ميبينی. اما اون مزدور وحشي گره روسری آمنه رو گرفت و سيلي محكمي به گوش او زد. اما آمنه نه ترسيد و نه جا زد؛ بلكه همونجا قوطي رنگ رو برداشت و روی سر مهدوی مزدور چپه كرد و او رو سر جای خودش نشوند.
 آمنه  سري نترس و قلبي دلير داشت و از پاسداران و مرتجعين ذره يی نمی هراسيد.  يك روز قرار شد كه یکی از نمايندگان مجلس رژيم براي سخنرانی  به مدرسه ما بياد. بچه ها سراغ آمنه رفتند و موضوع رو با او در ميان گذاشتند. فردا قبل از سخنرانی مزدور رژيم، گروهي از بچه ها به فرماندهی آمنه در مدرسه حاضر شدند و اون روز بساط سخنرانی او رو حسابی به هم ريختند. شعارهای ضد ارتجاعی بچه ها حياط مدرسه رو پركرده بود و مزدور رژيم با ديدن اين صحنه فرار رو بر قرار ترجيح داد.
 بعد از سي خرداد60 در اوج بگير و ببندهای ارتجاع آمنه هم مانند هزاران میلیشیای دیگر به زندان افتاد. خبر دستگیری او در قائمشهر و روستاهای اطراف خیلی سریع پیچید. آمنه در اين فراز از مبارزه اش به يك ميليشيای حماسه ساز تبديل شد. در زندان چون كوه در برابر شكنجه گران و مزدوران مقاومت كرد و ذره يی ضعف و سستی از خود نشان نداد.
بعد از شكنجه های بسيار يك ماه بعد او رو به زندان شهربانی منتقل كردند. اميدوار شديم كه او رو ديگه اعدام نميكنند ولی آمنه خودش باكی  از اعدام نداشت. يادمه روزی كه از بيدادگاه برگشت در حاليكه ميخنديد گفت: «انگار هر ساعت بر حجم پرونده من اضافه ميشه. كينه و دروغهای فلان مزدور مجلسی، مدير فالانژ مدرسه، مهدي و بيژنی مزدور… انگار همه اينها خبر از حادثهایی ميدن.» فهميدم كه از شدت كينه يي كه به آمنه دارند در صدد پرونده سازی براي او هستند.
 آنقدر آمنه را شکنجه کردند که یکبار تا یک قدمی مرگ نيز رفت و جلادان خمینی مجبور شدند او را به بهداری ببرند تا زنده نگهش دارند و به گمان خودشان شاید به اطلاعاتش دست پیدا کنند. اما آمنه با صلابت و يقين دست رد به سينة آنان زد و باطل بودن گمانشان را با خون خود اثبات كرد.
 من فكر ميكنم هرگز نبوده قلب من
 اين گونه گرم و سرخ
 احساس ميكنم
 در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
 چندين هزار چشمه خورشيد در دلم 

 ميجوشد از يقين
 احساس ميكنم
 در هر كنار و گوشه اين شوره زار يأس
 چندين هزار جنگل شاداب ناگهان

 ميرويد از زمين…
 آه اي يقين يافته، بازت نمينهم! 


 ساعت سه بعد از ظهر بود. آمنه رو براي به اصطلاح دادگاه صدا كردند. بچه ها خواب بودند. آمنه انگار كه به دلش افتاده باشه كه ديگه بر نميگرده گفت:  بچه ها رو بيدار نكن. اما از قول من با همه شون خداحافظي كن.  بعد در حالیكه سرود شهادت رو كه سرود مورد علاقه اش بود زير لب زمزمه ميكرد سبكبال رفت.ساعت چهار بعدازظهر حكم اعدام رو به او ابلاغ و بلافاصله اجرا كردند.آمنه موقع اعدام نگذاشته بود كه چشماش رو ببندند. ميگن در آخرين لحظه يي كه به جايگاه اعدام ميرفته خنده اش قطع نميشده و اونقدر خوشحال بوده كه انگار داره به جشن ميره.پيكر آمنه قهرمان رو  بعد از تيرباران بدون زدن تيرخلاص در گودالي انداختند و او آنقدر در خون خود پرپر زد تا به شهادت رسيد. پيكر پاك او در روستای زادگاهش به خاك سپرده شد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر